b@@kereh


Thursday, August 29, 2002

بگرييم يا بخنديم؟
از اين مولوديهائي كه به مناسبت تولد امامها و پيغمبر و يا اعياد ميخونن چه احساسي به شما دست ميده؟
آيا با شنيدن اين مولوديها جداً مشعوف ميشين و به رقص مياين و هلهله و پايكوبي مي كنين؟
يا اينكه مثل من ياد عزا و عزاداري مي افتين و توي ذهنتون خاطرات غم انگيز زندگيتون و داغ از دست دادن عزيزانتون مرور ميشه؟
نميدونم چه اصراري هست در شادي هم غمناك باشيم...
آيا اين سِرّ اين گونه اشعار هست كه هر وقت خونده ميشه بوي غم ميده؟
يا اينكه حنجره نوحه خونها و مرثيه خونها به نحوي شكل گرفته كه وقتي هم ميخواهند مولودي و مداحي بخونند‏، اشك آدم رو در مي آرند؟
نكنه اصل ماجرا سياسي باشه !!؟؟ و چون ميبينند مردم غصه دار رو ميشه راحت چاپيد، واسه همين نميذارند مردم شاد بشن؟
حتما يه عده تون هم ميگين كه بخاطر ماهيت اسلام و دين و مذهب هست كه تِم غم و غصه و بدبخت بيچارگي داره...
شايد هم ما خبر نداريم كه مولوديهاي شادي هم هست كه آدم رو به رقص و سماع مياره و بخاطر مسائل امنيتي نبايد خوانده بشه؟
يوووووووه ...ولي غلط نكنم، كار، كار انگليسي هاست...



........................................................................................

Monday, August 26, 2002

كي گفت من خرم ؟
خيلي بدبختيم بخدا...هنوز هم وقتي مديري يا يكي از دست اندركاران حكومتي ميخواد آماري بده و مقايسه اي انجام بده، وضعيت فعلي رو با آنچه كه قبل از انقلاب بوده ميسنجه و به چند برابر شدن اين آمار نسبت به قبل از انقلاب مينازه !!!
تعداد شماره تلفنها واگذار شده‏، انشعابهاي برق ، طول خطوط لوله كشي آب، مسافت جاده كشي، ميزان صادرات غير نفتي و خلاصه هر آماري كه ميشه پزش رو داد رو با وضعيت قبل از انقلاب مقايسه مي كنند !!!
انگار نه انگار كه جمعيت ما نسبت به اون موقع بيش از 4 برابر شده ...
انگار نه انگار كه دنيا حساب ثانيه ها رو داره و ما هنوز مرجع مقايسمون 24 سال قبله...
انگار نه انگار كه با اين همه چند برابر شدن آمار، رفاه اقتصاديمون سال به سال دريغ از پارساله...
انگار نه انگار كه ما آدميم، بلا نسبت با ” خر ” يه تفاوتهائي داريم...



........................................................................................

Saturday, August 24, 2002

??? Money Talks
يه زماني فكر ميكردم 50 درصد مشكلات زناشوئي‏، مسائل ماديه اما تازگي ها فكرم عوض شده...
الان كه دقت مي كنم، مي بينم كه مسائل مادي ريشه 90 درصد مشكلاته و نه 50 درصد !!!
اون 10 درصد باقيمانده هم برميگرده به برخي كمبودهاي جنسي و گاهي هم بدني(نقص عضو و يا مريضي و در بعضي موارد معتادان بي پول !!! )
هر جدايشي (طلاق !!! ) بي برو برگرد ريشه مادي داره‏، اينكه با هم تفاهم نداريم بهانه است،
خيلي از اخلاقها وقتي پول باشه خوب و انساني ميشند ...
خيلي از فكرها وقتي پول باشه با هم به تفاهم مي رسند ...
شايد تمام قلبها وقتي پول باشه عاشق هم بشند ...
پدرم هميشه مي گفت: ”امروزه باباي خوب يعني باباي پولدار “...
لطفا مثال هم نزنين از فلان فاميلتون كه با اينكه پولدار بودند ولي از هم جدا شده اند، قطعا مشكلي از لحاظ مادي داشته اند كه باعث اختلافات بعدي شده است...
اين رو هم بدونين پولدار بودن با درست خرج كردن خيلي فرق داره...
شايد شما براي همسرتون امكانات بي نظيري فراهم كنيد اما اگر همه اينها يك لبخند بر روي لباش نياره هيچ ارزشي نداره.
خانمهاي عزيز توقعهاي شما و حتي آرزوهاي شما باعث ميشه كه عمدا يا سهوا فشاري را به همسرتان وارد نمائيد كه مجبور بشه خارج از ظرفيت كاري خود فعاليت بكنه و دراين راه ممكنه از وقت شما كم كرده و ساعات حضورش در كنار شما كمتر بشه و شايد خداي نكرده در راه برآورده ساختن آرزوهاي شما به انواع دزدي و فساد دست بزنه...
آقايون هم حواسشون باشه كه تا تمبونشون دو تا شد، همسر وفادارشون را فراموش نكنن كه در تمام شرايط بي كسي و بي پولي پا به پايش نشسته و با زندگي وي ساخته است و حالا كه آقا پولش از پارو بالا ميره حق داره دختر 20 ساله كنار خيابون را سوار ماشينش كنه و ببره تو ويلاي شمالش بتپونه و به همسر بيچاره اش نهيب بزنه كه از تمام ديشب رو روي يه پروژه حساس كار ميكردم!!!
وقتي مي بينيم كه چگونه پدر و مادر و عزيزانمان به تلنگري غزل خداحافظي مي خوانند ، چرا هنوز در پي پاك كردن اين چرك دست از دل كثيفمان نيستيم...






........................................................................................

Wednesday, August 21, 2002

ما
1- خيلي از آقايوني كه در خارج زندگي مي كنند براي زن گرفتن به ايران برميگردند.
2- يكسري خانمها هم با ديدن اين آقايون، آب از لب و لوچه شون راه مي افته.
3- همون آقايوني كه در خارج زندگي مي كنند اگه خواستگاري همين خانمها ( حتي فمنيستها ) بيايند، اين خانمها با كلّه قبول مي كنند.
4- اين خانمها اين حركت آقايون را اصلا ضد زن نمي دونند.
5- اين آقايون هم اصلا حركتشون را تحميق زنان تصور نمي كنند.
6- اين آقايون توي مدتي كه خارج بوده اند توي هر سوراخي كه گيرشون اومده تپونده اند، چه ايراني، چه خارجي و چه بچه گربه !!!
7- ولي اين آقايون دلشون ميخواد زنشون چشم و گوش بسته باشند، باكره هم كه بايد باشند، هيچ غلط اضافي هم نكرده باشند.
8- اين آقايون ميدونند از دخترهاي ايراني اون ور آب نمي تونند زن بستونن، چون كه دخترهاي اون ور آب اينقدر ديگه زرنگ شده اند كه از عهده اين آقايون بر ميان.
9- اين آقايون سراغ دختر خارجي هم نميرن، چون دلشون ميخواد زنشون مثل مادرشون كه كلفتي باباشون رو ميكرد، باشند.
10- اين آقايون پولدار هستند حسابي، زبان خارجكي هم بلدند.
11- اون خانمها هم با اينكه تصورشون اينه كه مردها دشمن زنها هستند(فمنيستها مورد بارز هستند)، اما فكر ميكنند اين آقايون به خاطر ساليان طولاني كه در خارج بوده اند تفكراتشون عوض شده !!!
12- اين آقايون با اون خانمها ازدواج مي كنند.
13- اين آقايون متشخص تا اون خانم را ميبرند خارج، رفتارشون عوض شده و از اون آدم با كلاس تبديل ميشن به نسخه ارتقا يافته باباشون در استثمار زنها .
14- اون خانمها با ديدن اين تغيير رفتار، شروع مي كنند ياد عقايد فمنيستي افتادن و دهن مرد رو سرويس كردن .
15- اين دو تا از هم جدا ميشن و طلاق مي گيرند.
16- اون آقا به دوستاش سفارش ميكنه:" نذارين چشم و گوش زنتون باز بشه وگرنه مثل من ميشين."
17- اون خانم هم ميره دنبال مرد حامي حقوق زنان كه بهمراه دايناسورها، اين گونه مرد منقرض شده !
18- دوست اون آقا تا ميخواد زن بگيره ياد حرف دوستش مي افته و با خودش ميگه كه : " دخترهاي ايراني اينجا، همه چشم و گوششون باز شده و هر كدوم رو بگيرم دهنم رو سرويس مي كنند، پس برم ايران و مادرم رو بفرستم خواستگاري يك دختر تحصيلكرده و خوشگل و باكره !!!"
19-خيلي از آقايوني كه در خارج زندگي مي كنند براي زن گرفتن به وطن مادريشون بر ميگردند.
20- يكسري خانمها هم با ديدن اين آقايون، آب از لب و لوچه شون...
21- ....
22- ...
23- ..
24- .





........................................................................................

Sunday, August 18, 2002

تغيير ذائقه
وقتيكه بچه بودم از مزه و بوي شير اونهم از نوع محليش بيزار بودم و هر موقع بخاطر بيماري مجبور ميشدم شير بخورم با ده نوع كاكائو و نسكافه و شكر و كوفت و زهرمار...مخلوط ميكردم تا مزه اش رو نفهم، علاوه بر اينها دماغم را هم با دست ديگرم ميگرفتم تا بوش را هم نفهمم !
اما چندي قبل مجالي دست داد تا به مادر بزرگم سربزنم و اونهم تا ديد كه من سرماخوردگي دارم يك كاسه شير محلي داغ كرد و گذاشت جلوم كه بخورم...من هم به عادت بچگي هام تصور كردم كه نوشيدن اين شيرهمان و شكوفه زدنم همان ! ...اما وقتي مزه مزه اش كردم ديدم نه تنها برام بد طعم نيست بلكه رغبت دارم به جرعه اي همش رو سر بكشم...
مدتها از اين تغيير ذائقه ام متعجب بودم و دنبال دليلش مي گشتم. آخرش هم به اين نتيجه رسيدم كه خوراك آدم كاملا متاثر از شرايط سني بوده و با گذشت عمر مذاق آدمي با توجه به فشارهاي زندگي ، استرس ، دغدغه هاي ذهني و فعاليتهاي جسمي و جنسي تغيير خواهد كرد.
يه چيز ديگه هم فهميدم اين بود كه مذاق آدمي هميشه تمايل به استفاده از غذاهائي داره كه بدلايل مختلف به سهولت قابل دسترسي نيستند، مثلا وقتي بچه بودم چون خيلي دير به دير پدرم پيتزا يا ساندويچ مهمونمون ميكرد براي همين عاشق اين غذاها بودم اما اين چند سال تنهائي زيستن و استفاده از غذاهاي آماده باعث شده كه حالم از سوسيس و كالباس بهم بخوره و هميشه آرزوي دست پخت مادرم و مادر بزرگم را داشته باشم...



........................................................................................

Saturday, August 17, 2002

وياگرا
اولش كه به بازار اومد خيلي گرون بود و مصرف هر كدومش به اندازه يه همخوابگي، قيمت داشت. اما بعد وارداتش زياد شد و خود داروسازهاي ايراني با ديدن بازار داغ اين قرصها، شروع به توليدش كردند و همين الان براحتي ورق 10 تائي اين قرصها رو ميشه به قيمت 1000تومن خريداري كرد.
درسته كه بازده اين قرصها غير قابل تصور هست اما اصلا بعيد نيست كه چند وقته ديگه اعلام كنند كه اين قرصها به قلب فشار زيادي وارد مي كنند و يا باعث عقيمي و چيزهاي ديگه مي شوند و يا ممكنه منجر به نوعي اعتياد شده و مانع از ايجاد ارتباط جنسي در شرايط عادي بشوند...
اما اگه از همه اينها بگذريم، وياگرا تاثير 10 تا معجون گردوئي و سه تيغ ترياك افغاني و دو بست چاق شيره كرموني رو با هم يه جا داره و بيخود هم نيست كه عصاره قرن ناميدنش...





........................................................................................

Friday, August 16, 2002

صبر
پيري يه مزيت بزرگ داره‏، اونهم اينه كه ديگه ياد گرفتي صبر كني...هميشه به حال اين پيرمردهاي با حال كه دور هم تو خيابون جمع ميشن غبطه ميخورم، زمان براشون وايستاده، اصلا حسش نمي كنند، صبر مي كنند...صبر...اما من وقتي ياد انبوه مشكلات آتي مي افتم از گه خوردنم پشيمون ميشم...
خيلي سخته مرحله به مرحله، فكر رو متمركز ساختن...
توانائي زيادي ميخواد مساله رو تيكه تيكه حل كردن ...
تسلط ميخواد تا از هول نرسيدن به جواب آخر، خودت رو نبازي...
الان مسابقات بين المللي كشتي پيش كسوتان هست، خيلي باحاله وقتي ميبيني پيرمردي با 60 سال سن، كنده بالا ميكشه و زير دوخم ميگيره...آخ اين دعا چقدر خوبه: ” الهي پير بشي..“
هميشه با خودم ميگم من و يار با هم پير ميشيم؟ ...با هم ميرسيم به مرگ يا نه....؟



........................................................................................

Monday, August 12, 2002

آرامش قبل از طوفان :
فعلا همه چي آرومه‏، مادرم رفتارش ملايم شده و يار هم، روز به روز شوقش داره بيشتر ميشه‏، اما تو دل من آشوبه...
حالا بايد 10 روز منتظر بشم تا يه مقدار پول رو يه از تاجر ميلياردر بگيرم و به يه كلاش ديگه بدم ...اگه اون تاجر ميلياردر پول رو بالا بكشه و يا من نتونم اسناد لازم رو فراهم كنم‏، نه تنها زندگي خودم بلكه زندگي تمام خانواده ام از بين ميره و حالا حالا بايد بي خيال يار و ازدواج بشم.
تازه اگه اين دغدغه ام حل بشه‏، تازه بايد بريم خواستگاري، زاينده هم كه تو فكرش اينه كه بدون نامزدي يكسال رو صبر كنيم...از اون طرف هم يار با شوق ميگه : ” ديگه واسه چي نامزد كنيم، ما كه همديگرو ميشناسيم، عقد كنيم كه راحت تر همديگرو ببينيم...تازه ممكنه پدرم با نامزدي موافقت نكنه...“
آه ه ه ه ....خدايا من چه طور ميتونم بهش بگم كه زاينده حتي حاضر نيست ما با هم نامزد بشيم چه برسه به عقد و ...
فرض كنيم همه اينها درست شد‏، پول عروسي رو از كجا بيارم، نكنه خانواده عروس انتظاراتشون زياد باشه و اين چندر غازي كه جمع كرده ام، كافي نباشه؟
تازه بر فرض اگه براي عروسي هم كافي باشه، خوب بعدش چي؟ ميشه با جيب خالي يه زندگي رو شروع كرد؟اگه بعد عروسي آه در بساط نداشته باشم، ميتونم اميدوار باشم كه يار و زندگي و مادر با من بسازند؟
تازه با كينه هائي كه يار از زاينده و زاينده از اون داره چيكار كنم؟
به قول پدرام اگه يار من هم مثل بقيه خانمها به جزئيات توجه داشته باشه، خوب اونوقت كه زندگي من از هم ميپاشه، ...
من فقط يه دل بزرگ دارم ...
ميشه به من بگين كه يه عروسي متوسط توي غرب تهران چقدر خرجش ميشه؟
مراسم عقد=؟
طلا و جواهر و خريدها =؟
فيلمبرداري و عكس و آرايشگاه و ...=؟
سور و سات شب عروسي و شام و ...البته اگه توي خونه فاميلي يا آشنائي باشه=؟
ماه عسل و ما بقي...=؟
منت ميذارين اگه اين اطلاعات رو به من بدين...در ضمن لازم ميدونم از همه تون كه با حرفها و دلداريهايتان به من تو اين مدت كمك كردين تشكر بكنم، اگه زمان رخصت بده دونه به دونه خواهم گفت كه گفتار هر كدومتون چه تاثيري روي من گذاشت...



........................................................................................

Sunday, August 11, 2002

كلبه احزان نميشه گلستان لامذهب:
تقسيم اموال كار خودش رو كرد و زاينده بفهمي نفهمي رضايت داد. با كسر مهريه و سهم همسر و خواهرهايم، تقريبا نصف خانه پدري كه به اسم من بود، از دست من خارج شد...
هرچند كه كاري كه انجام شد وجداناً درست بود، ولي خوب نصف يه آپارتمان توي تهران كم پولي نيست كه من حاضر به گذشت از آن شدم... با تمام اين اوصاف باز زاينده ، دلم رو قرص و محكم نكرد كه ميره خواستگاري يا نه؟ جون به سرم ميكنه تا يه بله بگه...
دمِ يار هم گرم ! ...بعد از صحبتهاي خواهرم و تماسي كه با من گرفت و توضيحاتي كه از ماوقع بهش دادم و خيالش رو از بابت خواستگاري اومدن راحت كردم، اونهم بلافاصله خواستگار آخري (همون ايتاليائي) رو در جا رد كرد و بهانه آورد كه حاضر به خارج رفتن نيست و بهم گفت:" كه باز هم منتظرت ميمونم..."
با تمام اين اوصاف من هنوز به يار نگفته ام كه زاينده بعد از اين همه چشم پوشي من از ثروت پدري هنوز حاضر نيست كه ما نامزد هم بشيم و اصرار داره كه بدون هيچ نوع مراسم نامزديو يا عقد ، يار تا يكسال ديگه هم صبر كنه تا يكسال بعد اقدام به عروسي و ازدواج كنيم، البته قابل توجه اينكه تمام خرج و مخارج عروسي بر عهده خودم هست و زاينده يك قرون هم خرج نخواهد كرد...آخه شما قضاوت كنيد با اين مادرم چيكار كنم، نصف يه آپارتمان رو به اسمش مي كنم از طرفي خرج عروسي رو هم خودم ميدم اما باز بهانه ميتراشه...هر چند كه من هم براي جمع و جور كردن خودم يكسال وقت نياز دارم اما كدوم خانواده اي رو سراغ دارين كه حاضر بشه دخترش رو بدون مراسم نامزدي ، يكسال عاطل و باطل يه يالقوزي مثل من بكنه؟
تصميم گرفته ام با مادرِ يارم صحبت كنم و قسمتي از شرايطم و اخلاق مادرخودم رو بهش توضيح بدم تا هم بتونه روي پدر زن آينده ام تاثير بذاره و هم آمادگي ذهني نسبت به اخلاق ناجور مادرم داشته باشه تا خداي ناكرده مراسم خواستگاري، مراسم آبرو ريزي نشه...
خدايا صفت خود خواهي را از همه مادران دنيا بگير.



........................................................................................

Thursday, August 08, 2002

ديشب خواهرم با شنيدن صدايم از پشت تلفن، سراسيمه اومد پيشم... وقتي موضوع را فهميد گفت تمام سعيش را خواهد كرد تا زاينده را راضي كنه.
از طرفي من هم بهش گفتم حاضرم تمام اموال غير منقولي كه پدرم به اسم من كرده بود را مجددا مطابق قوانين ارث تقسيم نمايم.احتمال اينكه با اينكار زاينده راضي بشه خيلي زياد هست چون عمده دغدغه زاينده مشكلات آتي مادي هست كه ممكن هست با ازدواج من، اونها را در تنگنا قرار بده، اما با تقسيم مجدد اموال غير منقول با وجود كاسته شدن از سهم من و زاينده ولي به سهم خواهرهايم افزوده خواهد شد و اين خوبه، به من هم آرامش ميده...يه جورهائي باج هم حساب ميشه، همون چنگ و دندوني هست كه يار از من ميخواست، اما من حاضرم اين وسط از مقدار زيادي پول صرف نظر كنم به شرط اينكه بتونم با كسي كه دلم ميخواد ازدواج كرده و مادرم را هم راضي و خندون نگه دارم، فكر كنم خواسته پدرم هم همين بود ولي اجل مهلتش نداد كه تقسيم عادلانه اي بين ما بكنه...
‏ميتونستم به يار بگم كه جواب بله را بندازه عقبتر، اما خودم احتياج به اين داشتم كه باورم بشه كه يار داره ميره و هر كاري كه از دستم برمياد (مثل تقسيم اموال) رو انجام بدم تا بتونم زاينده رو راضي كنم...
اگه يار حاضر بشه كه برگرده معلومه كه خيلي منو دوست داره اما اگه برنگشت ...تقصيري نداره، اونهم آدمه. يا من زيادي روش حساب باز كرده بودم يا ديگه با اينهمه كش و قوس به اين نتيجه رسيده كه اگه رابطه اي هم بين ما شكل بگيره، توامان با مشكلات و درگيري خواهد بود. به قول يكي از آشناها : دختر موقع ازدواج بايد يه نيم نگاه به پسره بيندازه و يه نگاه كامل به مادرش...
اما ممكن هست يار در عرض اين دو روز جواب بله را به يكي ديگه داده باشد، خصوصا اين آخري كه همه چيزيش كامل بود، تحصيلات، پول ، شغل، ساكن ايتاليا، ظاهر، هيكل، سن مناسب، آشناي دور فاميل و ... تازه خودم هم بهش گفتم كه اين مورد را رد نكنه و بله بگه...اگه اينجوري هم بشه يا تو معذورات اخلاقي و جلوي پدر و مادرش وا ميمونه و شايد هم دل به دريا بزنه و بعد از بله گفتن يه نه بگه...
در هر صورت تا امروز ظهر قرار شده خواهرم باهاش تماس بگيره و نتيجه رو بگه، همين اندك اميد باعث شد ديشب رو بهتر بخوابم، تا حالا اگه اين كار نميشد بخاطر مخالفتهاي زاينده بود ولي اگه الان نشه، بخاطر جواب خود يار خواهد بود كه فكر كنم تحمل سختيش به مراتب از اولي بيشتره...



........................................................................................

Wednesday, August 07, 2002

عجب شب سختي بود، هشيار كابوس ميديدم، شب از نصفه گذشته بود كه تمام ناراحتي بيكباره به روحم هجوم آورد، دلم ميخواست فكر به ذهنم هجوم نياورد، جمله جمله حرفهاش مثل پتك بر سرم خراب ميشد،
گفت : " يه روزي فكر ميكردم تو هر جوري شده با چنگ و دندون منو بدست مياري " ،
گفتم : " مونس من، حاضرم بخاطرت با چنگ و دندون در مقابل هزاران مرد جنگي بايستم اما ياراي خاموش كردن زاينده را ندارم..." .
گفت : " برو " ،
گفتم : " باز تو حرف آخر را زدي..."
گفت: " نرو، دلم ميگيره "
گفتم : " اونيكه داره ميره توئي نه من..."
گفت: " حالا ميتوني برگردي سراغ زاينده ات..."
گفتم : " من خيلي تنهام، خيلي... و گريستم... در ماشين رو باز كردم و پياده شدم، براي هميشه پياده شدم..."



يار رفت...
نميدونم از كجا بگم، اين دفعه ديگه كسي پيدا شد كه جاي ” نه “ نداشت، خودش هم از بهانه هاي زاينده خسته شده بود، امشب اولين شبي هست كه بعد از چهار سال صداش رو از پشت تلفن نميشنوم، خدا لعنت كنه همه آدمهاي خودخواه و مغرور رو كه آتش بر دل زائيده هايشان ميگذارند، بغض امان نميده...
شبهاي سياه و اشك ، عقده هائي در دل انباشته شد كه گذشت سالها از عمقش كم نميكنه...
كاسه صبرش لبريز شده بود، چهار سال وفاداري، چهار سال عاشقي، چهار سال به ساز زاينده رقصيده بود، اما ديگر بريد...
من خيلي تنهام، خيلي، نه يار كنارم هست و نه رغبت ديدن روي زاينده را دارم...تف بر اين بازي سرنوشت...
نميدانيد كه يار وقتي ميگوئم قطعه اي از هواي بهشت بود، هر شب نفسهاي سياهم رو ميگرفت و جاني دوباره براي فردايم ميداد...
خواستم چند بار بهش بگم بعد از اين اگر خواستي سراغي از من بگيري از وبلاگ باكره بگير، بغض امانم نداد، اين وبلاگ رو به افتخار اون باكره نامگذاري كرده بودم، اما حالا چي...
قلبم داره از جا درمياد، از شب ميترسم، چرا كه بايد بخوابم و ميدانم كه نمي توانم...
خدايا مرا آن ده كه آن به...ولي هيچ وقت مادرم رو نخواهم بخشيد، هيچ وقت...



........................................................................................

Monday, August 05, 2002

كُس شعر:
چندي قبل ياداشتي نوشته بودم در مورد فيلم Unfaithful. يكي از نظرات اين بود كه اين يارو Martinez فرانسوي هست و تو چرا ايتاليائي خطابش مي كني؟
من هم وقتي فكر كردم، يادم اومد كه راست ميگه اين مارتينز فرانسوي هستش و من به صرف چند نقشي كه در قالب يك ايتاليائي بازي كرده بود ، فكر كرده بودم كه اينجا هم ايتاليائي هستش و بالاخره آدم مست فراموشكار ميشه و يادم نمونده بوده كه يارو تو فيلم هم فرانسوي بوده و هر چي عشقم كشيده بوده نوشته بودم وبعدش هم گفته بودم كه حق با شماست و مچ گيريتون رو بذارين براي كسي كه مدعيه...
اما اين آقا يا خانم ( محتملا خانم) ، بنده رو به اطلاع رساني غلط متهم كرده و...
وقتي مي بينم يه نفر يه كاري رو به من نسبت ميده (اطلاع رساني) كه من يادم نيست كي قبولش كرده ام، و بعدش هم مياد بخاطر نقصان در كاري كه قبولش ندارم منو محاكمه ميكنه، به حال خودم گريان ميشم، كه من چه نوشته ام كه اين چنين برداشتي از نوشته هايم شده كه بنده اطلاع رسانم !!!
يادمه وقتي حسين درخشان تو وبلاگش اعلام كرد دنبال Sponser ميگرده، خيلي ها و از جمله من فكر مي كرديم كه حسين درخشان اون قداستش را با اين كار از بين برده و در مقام ابوالبلاگر نبايد كاسه گدائي به دستش بگيره و چيزهاي ديگه...
اما وقتي درست و حسابي فكر كردم ديدم درخشان بيچاره كه هيچ وقت خودش رو ابوالبلاگر قديس معرفي نكرده بود كه اگه خداي نكرده دنبال Sponser بگرده، مقامش خدشه دار بشه، اين ما بودم كه درخشان رو برده بوديم بالا و ابوالبلاگرش كرده بوديم و بعدش هم شاكي از نقصان كارش بوديم كه چرا در اين مكان مقدس!!! تجارت ميكنه...
جان كلام اينكه مواظب باشيد تا مثل من به جرم كاري كه نپذيرفتين ، محكوم نشين.
جان كلام دوم اينكه بنده نه منتقد سينما هستم نه نويسنده و نه هر زهرماري كه فكرش رو بكنيد، اينجا هم فقط كس شعر مينويسم...لطفا از من زياد انتظار نداشته باشين.



جميله ايست عروس جهان، ولي هش دار
كه اين مخـــــــــدّره در عقدِ كس نمي آيد

يار زنگ زده ميگه: خواب ديدم تو در حاليكه قسمتي از موهات سفيد شده، در كنار مادرت و يه دخترغريبه اي هستي و مادرت با قهقهه داره ميگه: ” اين همون دختري هست كه من ميخوام يارت بشه “.
خدا به داد من برسه با اين زاينده و يار...
اين از زاينده كه ميخواد تا موهاي منو سفيد نكرده، يار برام نستونه...
اونهم از يار كه صبر و طاقت از دست داده و تو خواب و بيداري زاينده رو به چشم يه اهريمن مي بينه.
يار ميگه: مادرت ميخواد يه مدتي بگذره و همه ماجرا از سرت بيفته، مثل پرنده توي قفس كه اينقدر خودش رو به در و ديوار قفس ميكوبه تا از حال بره...آخرش هم من رو ميدن به يكي ديگه و چند ماهي آبغوره ميگيري و آخرش هم ميگي : بالاخره مادرم هست ديكه كاريش نميشه كرد، بلند ميشي ميري سراغش...
يار راست ميگه، زاينده با صبر نشسته و تماشا ميكنه، داره از من خميري ميسازه كه تو قالب خودش جا كنه.
يار هم بي انصافي ميكنه، خواستگارها ميان و ميرند و هر كدومشون شده اند آينه دق من...
با اينكه دونه به دونه داره ردشون ميكنه، اما وقتي با دقت به خواستگارها نگاه ميندازم ميبينم هيچ كدومشون كامل نبوده اند ...يكيش بدنساز حرفه اي بوده ولي يه دونه كلمه رو نميتونسته درست و حسابي بار بذاره، اون يكي كارخونه دار بوده ولي ديپلم بيشتر نداشته، يكي ديگه خوش تيپ و داراي تحصيلات بوده ولي آه در بساط نداشته و خلاصه...
با خودم ميگم نكنه فردا يكي بزنه بياد و همه چي داشته باشه و من رو تحت فشار بذاره و تا من بخوام دوباره يه ندا به زاينده بدم، خودش ببره و بدوزه و بره...؟؟؟
يار رو مقصر نميدونم، چون اگه همين مورد براي خواهرم هم پيش بياد، ميبينم كه خيلي سخته انتخاب كنه، از يه طرف عاشق و دلداده يكي ديگه شده و از طرفي خانواده برايش خواستگارهاي مختلف را پيشنهاد ميكنه و اين وسط دختر بيچاره در تصميم بين جبر و اختيار معلقه و آخرش هم دل به اجبار ميده...
اما اين زاينده كه با يه لب خندون و يه بله تميز ميتونست از هزار و يك عقده وكينه اي كه در دل من و يار، داره جوونه ميزنه و بلاي زندگي آتي ما بشه جلوگيري كنه، داره با دست خودش دو نفر آدم عقده اي رو پرورش ميده كه يكيش ميره زن يه خواستگاري ميشه كه پدر و مادرش تائيد كردنش، اون يكي هم ميره كسخل و مجنون آواره كوچه و خيابون ميشه تا يه معشوق ديگه پيدا كنه و تا مدتها براي اون از معشوق قبلي بگه و افسوس قبلي رو كنار فعليه بخوره و تا بياد كه عاشق فعليه بشه ببينه كه اين يكي هم به دليل جهالت زاينده ها از دست رفته...



........................................................................................

Saturday, August 03, 2002

Unfaithful
بازيگران: Richard Gere, Diane Lane
كارگردان: Adrian Lyne
داستان از يك روز پائيزي آغاز ميشود كه باد تندي در يكي از شهرهاي آمريكا همه چيز را بهم ميريزد...
در همين حين زني 35 ساله، كه زيبائي صورتش در همان هواي ابري نمايانست و قامت كشيده اش را ميشود بواسطه بادي كه باراني اش را به تنش مي چسباند، تجسم كرد، با يك مرد جوان ايتاليائي برخورد كرده و تمام كتابهاي او را به زمين ميريزد...
و همين اتفاق باعث ميشود كه زن، دعوت جوان ايتاليائي را در ورود به خانه اش پذيرفته، تا آنجا ضمن تماس با همسر و پسرش، خراشيدگي پاي خود را نيز درمان نمايد...

در ادامه داستان با زندگي خصوصي زن با شوهرش آشنا ميشويم كه كارگردان يك زندگي خوشبخت را به تصوير مي كشد كه هم بچه در آن خوشحال هست و هم زن با شوهرش شبها در تختخواب به عشق بازي مي پردازند...شغل مناسب و درآمد كافي شوهرش مكمل همه اين خوشبختي عاشقانه مي باشد...

اما قسمت سياه آن زماني آغاز ميشود كه زن به رسم قدرداني به سوي منزل آن مرد جوان ايتاليائي بر ميگردد و رسم قدرداني كم كم به ديدارهاي ديگر تبديل ميشود...،
تا اينكه در ديداري ديگر، مرد جوان ايتاليائي كه با تحسين به خطوط گردن و سينه هاي آن زن چشم ميدوزد ، زن را به لمس و رقص دعوت مي كند ...و در اوج فيلم، زن را بر روي تختخوابي در بر مي گيرد و او را در حاليكه كه تنش مرتعش ميشود، تسليم حرارتش مي كند ...

زندگي مرد جوان ايتاليائي كه دنيائي مملو از كتاب و موسيقي و تنديس مي باشد از طرفي و از طرف ديگر حرارت يك مرد ايتاليائي كه درخواست هيچ زني را بي جواب نميگذارد، باعث ميشود كه زن با وجود عذاب وجدان در زمان هم آغوشي اجازه بوسه زدن بر آلتش را به مرد جوان ايتاليائي بدهد و او در زن فرو ميرود......

شوهر بيچاره نيز كم كم متوجه تغيير رفتار زن شده و ميبيند كه زن براي همآغوشي با وي گريزان است و سرانجام توسط يكي از دوستانش از واقعه آگاه شده و با توجه به عكسهائي كه يك كارآگاه خصوصي برايش تهيه ميكند پي به روابط زنش با آن مرد جوان ايتاليائي مي برد و در عين بهت و ناباوري و هزاران سوال تصميم به ديدار آن مرد ايتاليائي مي گيرد ، بدون اينكه كلمه اي به زنش چيزي بگويد...

در مراجعه به خانه آن مرد جوان ايتاليائي، با ديدن هديه اي كه در سالروز ازدواجش به همسرش هديه داده بود و همسر هوسباز آن را به مرد جوان ايتاليائي بخشيده بوده، عنان از كف داده و با پايه سنگين همان هديه بر سر مرد جوان مي كوبد و خون از جمجمه مرد فوران زده و بر دستهايش ريخته و جان ميسپارد...
مرد پس از جابجائي جسد و رها ساختن آن در انبوه زباله هاي شهري به سمت مدرسه پسرش حركت كرده و در كنار همسرش كه مشغول تماشاي تئاتر پسرش هست مي نشيند و با چهره اي كه از آن هزاران چرا مي بارد به صورت همسرش نگاه مي كند...

پليس كه با پيدا كردن جسد بدنبال قاتل مي گردد شروع به تحقيقات نموده و سراغشان مي آيد ، و از طرفي زن نيز با پيدا كردن عكسهائي كه كارگاه از وي و آن مرد جوان ايتاليائي گرفته بود، پي ميبرد كه قاتل آن مرد جوان ايتاليائي، شوهر خودش هست و در حاليكه مردش در يك شب مهتابي، رو به پنجره بيرون را نگاه ميكند، فرياد ميزند آيا تو او را كشتي؟ تو او را به قتل رسانده اي، چطور توانستي او را بكشي...
مرد كه روزها در سكوت فرو رفته بوده و تمام خيانت زنش و هراس قتل را در دلش مدفون كرده بوده و به رويش نياورده بوده ، به خروش مي آيد و فرياد ميزند: تو چگونه توانستي بارها و بارها در كنارش بخوابي و در لذت جنسي فرو روي و به فرزندت و به من نينديشي؟ چگونه توانستي تمام خوشبختي را به هوسي و حرارتي ببازي؟ چگونه توانستي شبها مرا بواسطه بوي گندي كه تو را در بر گرفته بود از خودت دور كني؟ چگونه توانستي فرو رفتن آلتي ديگر را در جائيكه پسرت را زائيده اي بپذيري؟...
براي زن تمام قضاوت به يك جا براي تخطئه اش هجوم مي آورد و تمام آن لحظه هاي شيرين خيانت كه حتي با مرورشان نيز لذت ميبرد به يكباره تبديل به يك جهنم و كابوس ميشود و همه چيزش را در خود فرو ميبرد...
بعد از آن هر وقت صداي آژير پليسي را ميشنيدند، رنگ هر دويشان از رخسار ميپريد و نگاهشان بر روي تنها پسرشان كه پدر و مادرش را بهترين پدر و مادر دنيا ميدانست، دوخته ميشد...



........................................................................................

Thursday, August 01, 2002

چه كسي را مي كشيد؟
من چند نفر را ميخواستم بكشم...
اوليش پسري بود به اسم مسعود كه در دوران راهنمائي، در زندگي من حضور داشت، فردي حيله گر كه بدون كمترين نزاع فيزيكي، تمام روح من را مي آزرد...ميدانست كه در مبارزه رودر رو، توان ايستادن در مقابل هجوم خشم من را ندارد، اما با مكر خود مرا مي رنجاند، در عنفوان نوجواني و در اوج غيرت، نام اعضاي خانوده ام را در مسير برگشتم از مدرسه به خانه با گچهائي كه از كلاس دزديده بود مي نوشت و تمام مردانگي يك پسر 13 را به جوش و خروش مي آورد. اولين بار در آن دوران احساس كردم كه قلبم فشرده ميشود....
دوميش همدست وي و بازوي فيزيكي او بود‏‏، حسن نامي كه در دعواهايم، وقتي مشتهايم بصورتش مي نشست مي فهميدم كه هركوليست توخالي، چرا كه به هر مشت حسابشده من، سه دور، دورِ خودش مي چرخيد و در چهار راه مركزي شهر بر روي زمين ولو ميشد اما كماكان زوزه هاي رجز خوانيش را از دست نميداد...
سوميش آن كسي بود كه در شبهاي پائيزي من، يار من را به فاصله تنها يك ديوار، ميكرد و صدايش در فضاي اتاق من مي پيچيد كه :” آه ، آه ه ه ه ه ،....“.
زمان زيادي طول كشيد كه به خود قبولاندم كه اين ياري كه فريفته حرفهاي يك مرد شده، يار من نيست...سخت بود صداي كسي را در پس ديوار شنيدن ، كه زماني همين الحان را در خانه تو سر ميداد... ” آه، آ ه ه ه ، ...“
چهارمين نفري را كه خواهم كشت هنوز انتخاب نكرده ام...اما هميشه با خودم ميگويم: ” اگر فرض را بر اين بذاريم كه دستگاه عدالتي در ماوراي زمين وجود خواهد داشت و به صحت قضاوت خواهد كرد، دوست دارم در آن لحظه كه اين آدمها را در مسند محكومين در جلوي من مينشانند، احساسم به همان موقعي برگردد كه اينان زندگي من را سياه كرده بودند، تا بتوانم با فريادي رسا از قاضي دادگاه استيفا طلب نمايم.“



........................................................................................

Home