b@@kereh


Tuesday, July 30, 2002

سلامت تن :
يكي از نشانه هاي پير شدن اينه كه علاقه آدم به راديو گوش دادن زياد ميشه !
امروز هم تا راديوي ماشين رو روشن كردم ديدم مجري قسمت خبريش ميگه: با تحقيقات جديد پژوهشگران مشخص شده است كه ورزش صبحگاهي باعث تضعيف سيستم دفاعي بدن شده و بدليل بروز عوارضي نظير خشكي دهان و بزاق ، احتمال ابتلا به بيماريها افزايش پيدا مي كند، لذا توصيه ميشود ورزش را به عصرها و يا شامگاهان منتقل نمائيد!!!
جلّ الخالق...نه به اونكه يه زماني هيچ فضيلتي برتر از ورزش صبحگاهي نبود و نه به اين پژوهش جديد علمي، هنوز هم نفهميده ايم به چه سازي برقصيم؟!
ياد پدرم به خير، هميشه ميگفت: ” پسرم كار پزشكي هيچ وقت دو دو تا چهار تا نيست، يه روز ميگن يه چيزي مفيده، فرداش ميگن باعث مرگ و ميره...“
با اينكه خودش طبيب قهاري بود ولي هميشه ميگفت: ” هو الشفاء“ .
حالا قصدم اين نيست كه بگم صبح برين دنبال ورزش يا عصر، خود من توي تمام عمرم يه بار هم نشده كه از خواب نازنين واسه ورزش بزنم‏، نه واسه ورزش زده ام نه واسه نماز صبح ...
اما خدا وكيلي ياد زمان مريضي تون بيفتين، قبول كنيد هيچي مثل درد و مرض، غرور و تكبر و آز و طمع بشر رو له نميكنه...
پس اگه مذهبي هستين دعا كنيد :
اگه مذهبي هم نيستين ، آرزو كنيد:
” سالم باشيم و سلامت.“
يه چيزه ديگه هم درخواست كنيد: ” اينكه تو بستر نميرين البته اگه نمي ترسين جاي ديگه بميرين.“
من دلم ميخواد بفهمم، دارم ميميرم. شما چطور؟



! !



........................................................................................

Monday, July 29, 2002

خشم :
حوالي ساعت 19 امروز، روي پل ستارخان دو ماشين با هم تصادف كرده بودند.روي هيچ كدوم از ماشينها حتي يك لكه خراشيدگي هم ديده نميشد، اما هر دو راننده شديدا با هم گلاويز شده بودند.
راننده ماشين اولي يك پيرمرد 60 ساله و راننده ماشين دومي يك مرد 40 ساله بود.فحش ها حول حوش مادر و خواهر ميچرخيد و مشت و لگدها هم نشان از آماتور بودن هر دو، توي دعوا كردن داشت.
احساس ميكنم فشار روي اين مردم خيلي زياد شده، فشارهاي اقتصادي كه جاي خود داشته و از طرفي تحديد آزاديها و در پي آن انواع مختلف چپاول خلق، باعث شده كه درون هر كدام از ما مقدار زيادي از خشم تلنبار شده و به تلنگري اين انبار باروت منفجر گردد.
يادم مياد وقتي فيلم Fight Club را ديدم، فهميدم كه چرا از خوني كه زير دندانهايم بهنگام مسواك زدن در ميآيد لذت مي برم.
الان هم احساس ميكنم كه هم خشم انباشته شده در مردم ـ كه منشا فشارهاي اقتصادي و رواني دارد ــ و هم زندگي يكنواخت ماشيني، باعث شده كه با كوچكترين محرك، آدرنالين در خونمان زياد شده و يك برخورد ساده را به فحاشي ناموسي و زد و خوردهاي الواطي بكشانيم.
ميدانيد كار ما از موعظه گذشته است، خويشتن داري و صبر هيچ گونه كدئين و مرفيني براي ما نمي تواند باشد.همه ما احتياج به اون مشتهاي دماغ خون كن Fight Club داريم.
زّت زياد



........................................................................................

Saturday, July 27, 2002

نقش خلقت در ارضاي زود هنگام مردان:
خيلي از مردان در هنگام برقراري ارتباط جنسي، داراي انزال زودرس بوده و في الفور به درجه ارگاسم مي رسند.
دلايل مختلف پزشكي وجود داره كه فرآيند ارگاسم در مردان چه روندي رو طي ميكنه و نهايت اوج آن چه وقت هستش.
همه هم ميدونيم كه اين زمان را به روشهاي مختلف نظير استفاده از قرصهاي محرك نظير وياگرا ، مواد مخدر و روانگردان( در برخي موارد مشروبات الكلي) و بعضي وقتها با ورزش يا حتي خود تلقيني و ساير راهها افزايش داد.
اما ارضاي سريع در مردان ريشه در خلقت آنها دارد، و در واقع اصلي ترين هدف از آميزش، انتقال نطفه به جنس مخالف بوده و براي اينكه هر دو جنس به اين عمل رغبت نشان بدهند لذايذي در اين عمل گنجانده شده تا براي هر دو طرف جذاب و مشوق باشد.اما در اصل هدف بقاي نسل هست و اينكه سعي شود هر چه زودتر انعقاد صورت بگيرد و نسل استمرار يابد.
مثال بارز اين عمل در حيوانات بوده كه در هر بار جفتگيري عمل بارداري صورت مي پذيرد چرا كه حيوانات به دليل غريزه شان كه در نهايت تكامل قرار دارد، احساس مي كنند كه بايد نسل خود را تداوم ببخشند و به همين منظور در هر بار جفت گيري ، قريب به اكثريت آنها باردار مي شوند و آن عده اي هم كه باردار نمي شوند احتمالا مشكلي در دستگاه جنسي داشته و يا عوامل محيطي نظير كمبود جفت و يا آب و هواي نامناسب تاثير گذار بوده است...و جالبترين نكته اين است كه زمان مقاربت در يگ گونه بخصوص حيوانات ، هميشه ثابت بوده وبرابر همان زمانيست كه خلقت برايش مقرركرده است و مثل نوع بشر به روشهاي كاذب ، كش داده نمي شود...
در مورد انسان نيز چنين مكانيزمي در نظر گرفته شده است يعني جنس مذكر در كوتاهترين زمان ممكن نطفه را به جنس ماده انتقال داده و با كاستن از زمان ارضا به نوعي امنيت نطفه را در برابر خطرات جانبي تامين مينمايد، يعني دقيقا همان كاري كه حيوانات مي كنند...
اعتقاد دارم اصلي ترين دليل ارضاي زود هنگام مردان، تسريع در انتقال نطفه به رحم جنس مونث بوده و تضمين تداوم نسل بشر در كوتاهترين مدت مي باشد...
اما اكنون يك سوال باقي مي ماند، پس ارضاي زنان چه ميشود؟
همانطور كه قبلا هم گفتم ميتوان به طرق مختلف انزال مرد را به تعويق انداخت تا بتوان زن را ارضا كرد كه از ملزومات اينكار اين مي باشد كه زن نيز توانائي رسيدن به مرحله ارگاسم را داشته باشد و مثل بسياري از زنان ما كه بخاطر مثائلي نظير واهمه ازنقطه ارگاسم و يا كم توان بودن مرد به اين مرحله نرسيده اند نباشد.
اما نكته مهم اين مي باشد كه هر چقدر در يك ارتباط جنسي، دفعات مقاربت توامان با آرامش روحي و علاقه قلبي باشد، كم كم جنس مرد به توانائي اي دست پيدا ميكند كه بتواند زمان ارضاي خود را به تعويق بيندازد. چرا كه احساس ميكند كه مواردي كه باعث ميشود وي سريع تر ارضا گردد از بين رفته و ديگر لزومي به ارضاي زود هنگام نمي باشد، بطور مثال در ارتباطهاي متواتر مرد (عمدتا ارتباطهاي زن و شوهري) احساس اينكه اين عمل فقط يكبار صورت خواهد گرفت را از دست داده و با علم به اينكه اين كار در دفعات ديگر هم قابل تكرار خواهد بود، به وي آرامشي داده خواهد شد كه نطفه را در نهايت طمانينه منتقل نموده و تا جائيكه زن نيز به ارگاسم برسد.
اين حس تداوم هم آغوشي باعث ميشود كه به مرد حريص و عجول فرصت تفكر داده شده و وي بتواند هارموني عشق را همپاي معشوق بنوازد.
جان كلام اينكه تا زمانيكه مرد بي دغدغه مقاربت ننمايد، هرگز نمي تواند زني را ارضا نمايد.



........................................................................................

Friday, July 26, 2002

كليك كن فناشيم ...
اولين بار كه اصطلاحات زندان نبوي دستم رسيد تا آخرش را يه نفس خوندم‏، به نظرم هيچ چكيده اي مثل اين نوشته نميتونه نشان دهنده تمام لغات و اصطلاحات كوچه بازاري ما باشه.
اعتقاد دارم فرهنگ كوچه بازاري و لغات آن در بين همه ايرانيان به نحوي جاريست اما كم و زياد داشته و به نسبت جغرافيائي كه در آن زندگي مي كنيم تغيير مي كند.
من اين فرهنگ را نه تنها نكوهيده نمي بينمش، بلكه حتي احساس مي كنم درك قسمتهائي از اين فرهنگ براي همه ما لازم هست.
چون
در جامعه اي كه گسترش فقر تنها سياست اقتصادي موجود هستش و
فساد از گونه هاي مختلفش در خيابانها و خانه ها و ادارات با وقاحت تمام بصورت سيستماتيك پياده ميشه و
مواد مخدر مثل پشگل تو دست و پاي نوجوانان ما ريخته
پس ما بايد بدونيم كه :
”هتل كارتون“ همون جائي هست كه هر شب صدها بي پناه و بي خانمان روي كارتنهاي مقوائي دراز مي كشند و شب را به صبح مي كنند و بعضي هايشان هم از شدت سرما حتي نمي توانند يك شب را به سحر برسانند و در امتداد همان سرما ي زمستان، سرماي گور را هم تجربه مي كنند.
ما بايد بدونيم ”ني زن“ به كسي ميگويند كه ترياك را با وافور ميكشد...
بايد واژه ”مايكل جمع كن“ را بدونين تا وقتي ميريزند جوونها را از خيابون جمع كنند به رفيقاتون ندا بدين...
يا بايد بدوني كه ”ملاقات دوچرخه“ به چي ميگن تا بفهمي همين لغت دوچرخه سواري ابداع شده در وبلاگستان از كجا اومده.
ميدوني ”لب متاليك“ به لبي ميگن كه از شدت اعتياد سياه شده؟
ميدوني اصطلاح ”كودك نواز“ را به همون بي شرف كثافت ميگن كه بچه هاي كوچولو را از پشت آش و لاش ميكنه؟
هيچ ميدونستي ترياك اسمهاي ديگري مثل: تل، تلتا، سياه، خوراك، جنس، مواد، تله تا، قره، دودكي، روسري، تلخكي، مارشال و ...داره؟
هيچ ميدونستين ”متديّوث“ به كسي ميگن كه هم خير سرشون ”متديّن“ هستند و هم ”ديّوث“؟
تا حالا پشت ميني بوس نديدين بنويسن: ” تشنه نبينمت‏، دريائي...“
”كره لازم“ تا حالا نشدين تا ببينين چه چيزه مفيدي هست اين كره، وقتي حشيش بالا ميزنه...
...
جان كلام به ميزان ارتباطي كه با اين فرهنگ پيدا مي كنيد، اين لغات را ياد بگيريد، سري هم به اينجا بزنيد، فكر كنم اين دوست عزيزمون تصميم داره كل اين فرهنگ را پابليش كنه.
ّزت زياد



........................................................................................

Thursday, July 25, 2002

دوباره دردسر...
فروشنده خونه جديدمون، امروز با ديدن اطاقكي كه توي حياط خلوتي درست كرده ام، شروع به داد وبيداد كرده و گفته كه: " چون هنوز پايان كار ساختمون را نگرفته براي همين احتمال داره كه بازرسهاي شهرداري با ديدن اين آلونك اونو جريمه كنند و....و بايد هر چه زودتر خرابش كنيد."
البته من نميدونستم كه تا قبل ازصدور پايان كار، نبايد اين كار رو ميكردم و حالا هم با اين اوضاع نميتونم با هزينه اي كه بابت اين آلونك كردم خرابش كنم(نزديك 300 هزار تومان).
حالا مونده ام كه چيكارش كنم...كل آپارتمان در حدود 110 متر و حياط خلوتيش حدود 7 متر هستش.آلونكي هم كه جوشكاري كرده ام در حدود 4 متر از اين فضاي 7 متري را مسقف كرده...
كمك بزرگي به من خواهيد كرد اگه اطلاعي از جريمه هاي شهرداري براي اين نوع تخلفات داشته باشيد و در اختيار من بگذاريد...
آيا اين آلونك فلزي جوشكاري شده تخلف محسوب ميشه يا نه ؟
آيا امكان دارد كه بدون تخريب آلونك جريمه اش را پرداخت كنم و فروشنده خونه بتونه از شهرداري پايان كارش را بگيره؟
اگر امكان يك چنين كاري وجود داشته باشه، چقدر جريمه خواهد داشت(درمنطقه 2 شهرداري)؟
كدام قسمت از شهرداري به اين تخلفات رسيدگي مي كنه؟
با توجه به اينكه صدور سند خونه به حكم پايان كار كل ساختمان ربط داره و صدور پايان كار هم احتمالا به اين آلونك فلزي، آيا مي ارزه كه آلونك رو خراب نكنم؟
كسي اطلاعات در اين مورد نداره كه به من كمك كنه؟



........................................................................................

Monday, July 22, 2002

نه تو داني و نه من
اولندش براي سيستم عصبي يك مرد هيچ چيزي نميتونه بيشتر از غر زدن يك زن مخرب باشه، خصوصا وقتي كه غر زدنش در زمينه فني باشه كه اصلا هم ازش چيزي سر در نمياره...نه از توالي كارهاي فني چيزي ميدونه و نه از طرز كار با يك پيمانكار زرنك مادر قحوه...فقط بلده كه يا غر بزنه يا نق...يعني يك زاينده به تمام معني.
نميتوني بهش بقبولوني كه تا زماني كه يك پروفيل رنگ نخوره، رويش نميشه شيشه نصب كرد و براي اينكه رويش رنگ بخوره لازمه نقاش استخدام كني تا پروفيلها رو رنگ بزنه و اينهم لازمه اش اينه كه تمام كارهاي جوشكاري تموم شده باشه وگرنه نميشه كه تيكه تيكه از آقاي نقاش دعوت كرد كه هر روز با يك هزينه گزاف تشريف بيارند منزل ما و هر موقع عشقمون كشيد رنگرزي كنند...
دومندش اينكه عجب چيزه شيريني هست اين پول‏، به قول سعدي تلميذ بي ارادت مثل عاشق بي زر مي ماند، تا پول داري قربون بند كيفت هستند اگه نداري پشيزي در اين سيستم قيمت گذاري ارزشي نداري...
1- يا بايد رو كني هر آنچه در چنته داري.
2- بفهموني به رقيب كه آس پيك در آستين داري.
3-و يا اينكه عر بزني و بگريي به حال و روزت كه خداوند در دستگاه دكارتي عدل، براي تو مختصاتي در نظر نگرفته...
4- و يا اينكه بشاشي به اين زندگي و الكي فلسفه ببافي كه انا الحق.
سومندش اينكه بسي رنج بردم در اين سال سي ...
آقايون و خانمها، همه سر كاريم...مغ و مغبچه و زاهد و ترسا ، همه فكر مي كنند كه ثنا گوي تو اند‏، اما تو خود حديث (؟) بخوان از اين مكتب...
5- ياوه گو ام؟...اما به يكتائيش سوگند كه من عين راستي ام اما در مستي...
شششم اينكه واعتصموا بحبل الله جميعا و لا تفرقوا كه همانا اگر تفرقوا ، به قول خودم فتشّرهو...



........................................................................................

Sunday, July 21, 2002

ماست موسير
بعد از چند روز فشار عصبي، اوضاع هنوز نامعلومه، نه زاينده حرفي ميزنه و نه از خواستگارهاي سمج سي و جند ساله كارخونه دار خبري هست و نه از چندر غاز حقوق من.
امشب تصميم گرفتم بعد از مدتها لبي تر كنم و دمي به خمره بزنم...سفارش كباب بناب و ريحون تبريز و ماست موسير آذربايجان رو دادم...
قبلش هم منِ تلخ خور، جرعه اي عرق سگي وازگن ريختم تو ليوان و قلپ قلپ رفتم بالا...
پدر مرحومم همكاري داشت كه تا روزهاي آخرش دمخورش بود و مطب دندانپزشكي اش در جوار مطب پدر من بود...فاميلي نسبتا نزديكي هم با اين مرد شوخ طبع دنيا ديده داشتيم...
هر وقت مست ميكرد، مي گفت الشام الشام...با اينكه عاشورا و تاسوعا را به نيت حسين روزه مي گرفت اما عرق خور قهاري بود.. به نظر من سگش مي ارزيد به اين آخوندها و بازاريهاي محتكر...آخر شام هم ميگفت : ” خدايا ما خورديم سير شديم، گشنه ها را بكش“...وقتي بهش ميگفتيم آخه اين چه دعائيست كه ميكني؟ در جواب ميگفت : ” خدائي كه آفريده اش را گشنه نگهدارد همان بهتر كه جانش بستاند...“
بعضي وقتها هم كه ميخواست شكر خالق بجا آورد مي گفت: ” خدايا روزگار بدمان را اين چنين كن“ ...يعني خدايا در بدترين روزمان اين چنين شاد باشيم...
حالا من هم به نيابت از اين مرد خدا ، جرعه اي از اين عرق سگي وازگن بالا مي كشم و جار ميزنم دنيا به پشيزي نيرزد...چه كنم كه مستي است و راستي...
خداي داند اگر در بهشت حوريان پستان گرد به شما ارزاني كنند اما قطعا كباب كوبيده با ريحون و ماست موسير به شما نخواهند داد...



........................................................................................

Saturday, July 20, 2002

تو حال من كي داني
جالبه از يه طرف وقتي ميخواي برگردي، زاينده ات حتي نميگه كه : اگه شام نداري اينو با خودت ببر...
از يه طرف هم يار، غصه دقايقي را كه از من خبر نداشته را ميخوره...
از يه طرفي هم يه كارگر ميگه : ديروز خانم انسيه...براي آزاد كردن تابلوهاي نقاشي اش اومده بود بنياد م. قيمت تابلوهاش در حدود 1.5 ميليارد تومن قيمت گذاري شده است.اين تابلوها را اول انقلاب بنياد م. مصادره كرده بود...الان هم صاحبش(خانم م .) پيدا شده...
عجب دنياي خر تو خري هست، يكي دنبال 1.5 ميليارد تومان اونهم فقط براي تابلوهاي نقاشيش . يكي هم دنبال 1.5 ميليون تومان پول واسه نجات زندگيش.
هر چند كه الان همون بنياد م. كه هيچ مميزي اجازه حسابرسي به اموالش رو نداره، سالهاست باعث شده كه روز به روز تعداد افرادي كه زندگيشون محتاج 1.5 ميليون تومان باشه زيادتر بشه...



........................................................................................

Friday, July 19, 2002

چيزهاي بدي دارم مي فهمم
مي فهمم كه چرا زني با موهاي قهوه اي، شبها دلش نميخواهد همسرش دست در بين پاهايش ببرد، همانجائي كه ساعتي قبل آلت آخته مرد ديگري را داشت با خيسي و هرمش پائين و بالا ميكرد...
فهميده ام چرا هميشه آلت شوهرش وقتي در آلتش فرو ميرود، احساس درد و چندش ميكند.
مي فهمم كه چرا مردي با موهاي قهوه اي، مرد مو مشكي را ميكشد، همانيكه با وقاحت تمام بستري را نشانش داده بود كه زن آن مرد مو قهوه اي را آنجا بارها و بارها ارضا ميكرده...
چيزهاي بدي از انسان شنيده ام.
فهميده ام چرا ديوانه خانه ها وجود دارند، براي اينكه يه روزي من را ببرند اونجا...
آخرين چيزي كه فهميدم اين بود:
قبرستان ها وجود دارند تا هر از گاهي بميريم...



........................................................................................

Thursday, July 18, 2002

ترديد در عين يقين:
در شبي سيه فام مردي به خيانت و بكارت مي انديشيد...
با خود زمزمه ميكرد: مردِ خيانت كار هرگز روي آرامش نخواهد ديد...
و هيچ مردي، مرد نمي شود مگر اينكه پرده اي بدرد...
بعد از لوليدن در رختخواب و اندكي ارضا، ، بايد فهميد كه چند مرده حلّاج لازمست تا بوسه اي بعد از جِماع كني؟
نوك انگشتانش سوخته بود، كاسه اي آتشين را با دست جابجا كرده بود تا زندگي عاشقش نسوزد...صورتي رنك قشنگيست، رنگ تاولهاي دست معشوق بود...
عاشقش ملعون ابدي باشد اگر كمر همت به وصال نبندد...






........................................................................................

Wednesday, July 17, 2002

سياه
هيچ خبري نيست...
زاينده سراغم نيامد...
با خواندن آنچه كه نوشته شد دريافتم كه من، تنها خرقِ عادت كرده نيستم.
به قول پدر امير، من تغيير كرده ام، عشق در تحولي از والدين به يار منتقل ميشود و من، تاوانِ گذار را بايد بدهم.
من دو چيز را در بابِ اين بشر خاكي كه اسباب بازي خالقش هست ياد گرفته ام...
اول فراموش كردن
دوم سازش كردن
ميدانم مَثَلي داريم كه ميگويد: ” مشكلي نيست كه آسان نشود “، اما اگر روزي با مشكلي مواجه شديد كه آسان نشد، دو راه بيشتر در پيش رويتان نيست:
- يا بايد فراموش كنيد تا ديوانه نشويد...
- و يا بايد بسازيد تا خودكشي نكنيد...
ميدانم كه ليس الانسان الا ما سعي... اما بعضي جاها اين صندوق صدقات، كار نميكنه .
يار در خانه و ما دور ....
....
...
....
.....و ما دور خودمان ميگرديم...
نميدانيد اينكه من ميگويم يار، به قول سهراب از حادثه هم يه چيزي بيشتر عشقتر است و حافظ هنوز هم در خم ابرويش مانده و خوارزمي در رزمش و فردوسي در بزمش...
به سراغ من اگر مي آئيد، ديوانه ايد كه سراغم مي آئيد...يا بلد نيستيد بيزينس كنيد و يا جوان تازه رميده از نوجواني هستيد كه غره به پوست بي خشتان هستيد.
عجب كه عين حقيقت است جملاتم...
ولي تو رو خدا اگه عاشق شدين، وا نگذارين كه همانا عشق تعالي انسان است و اول بدبختيش...
يواش يواش بيائيد ، مبادا كه ترك بر دارد آتش سيگاري من ...دون خوان ...
ميليونها نطفه را در رحم خفه ميكني، اما هيچ ميداني كه خداي را شريكي نيست؟ الا الله ؟؟؟ لا اله پس كجاست كه صحبتش هست؟
پيك ديگري ميخواهم به سلامتي ات بنوشم اما هنوزهم نفهميده ام كه گناه چيست...





........................................................................................

Sunday, July 14, 2002

جهان پيرست و بي بنياد، ازين فرهادكش فرياد
ديشب را با چه حالي گذراندم، تا صبح در يك فضاي هشياري، كابوس ميديدم.سحرگاه نه تنها ذره اي خستگي از تنم بدر نرفته بود بلكه همه هيكلم فرتوت شده بود.
ساعت نه و نيم صبح به يك بهانه الكي تلفن آنجا را گرفتم، صداي خواهر كوچكم از پشت گوشي بلند شد.وقتي به همان بهانه الكي چند كلمه اي رد و بدل كردم،با حزني كودكانه گفت:”امشب هم نخواهي آمد؟“...قطع كردم.
وقتيكه برخي ياداشتهاي دوستان را ديدم ، لحظه اي دلم قرص و محكم ميشد و اما به چند دقيقه اي دوباره همان آش بود و همان كاسه...مثل اين بود كه روي آتش جهنم با پياله اي آب بريزي تا خنك شود...كلا اين خصلت را از زاينده و پدرم به ارث برده ام. پند و نصيحت و دلداري فقط مسكني موقت است برايم و تا دردم چاره نشود و يا تمام وجودم را ممات فرا نگيرد،آرامشي در كارنيست...
من زاينده ام را ميشناسم، از كودكي در گوش من خوانده بود كه : “تو نبايد ازدواج كني”...تازه اين حرف را وقتي مي گفت كه پدرم - هماني كه مرا از دل رحم زاينده بيرون كشيد- زنده بود.نميدانم در گذشته اش چه بوده كه اين چنين خط و نشان از طفوليت برايم كشيده است.
ميدانم برايش سخت است اين چنين نافرماني از من ديدن .آخر من در تمام عمرم جز ” چشم ” چيز ديگري در جوابش نگفته بودم.
اما اين بار پاي يك يار در ميان است.ياري كه وقتي زاينده ام به زور هر هفته يك تماس تلفني با من ميگرفت، مونس روز و شبم بود...
اين زاينده اي كه ميگويم كم محبت به من و پدرم نكرده است، زمانيكه پاهاي آن جراح چيره دست ياراي حركت نداشت، زاينده ام بسان شير زني پدرم را حمايت ميكرد.اصلا او بود كه به پدرم چند سال ديگر اميد زنده بودن داد.هيچ كدام از افراد خانواده ما سرنوشت ساده اي نداشت. زندگي خانواده من سناريوايست درام. اين زن 53 ساله گرد و قلمبه و سفيد موي كه اگر بيرون ببينيش تصور نمي كني كه از يك پله بتواند بالا برود، در جوانيش چاقو به كمر در كمركش كوه آنهم تنها در يك چادر، زمستان آذربايجان را پشت سر گذاشته است.
اما نميدانم الان چرا به سان تكه سنگي شده است در برابر تضرع چشمان تنها پسرش...
ديشب اين تلفن مدام زنگ ميخورد، ميدانستم كه خواهر كوچكم هست كه به درخواست مادرم به من زنگ ميزند تا بداند كه چرا نمي آيم. اما امشب اين تلفن حتي يك زنگ هم نمي خورد، ميدانم كه به غرورش برخورده است، ميدانم كه امشب روحش را قويتر نموده و دلش را سنگتر تا از ذهن خودش آن نيازي كه به من دارد را بيرون كند.
ميترسم اگر ببينمش تمام مردانگي ام را به يك نگاهش ببازم.
خدايا آخر اين چه برزخيست ميان دو بهشت ...؟؟؟ مي گويند به بندگانت بيش از تحملشان بلا نمي دهي ولي كسي نميداند كه اين ميزان را چه كسي تعيين مي كند ...پس چرا بسيار كساني را ديده ام كه از بلا خودكشي كرده اند...





........................................................................................

Saturday, July 13, 2002

سياهترين
من امشب به خانه نخواهم رفت‏، زاينده ام و خواهر كوچكم را ترك ميكنم.
تمام تنم از سرپيچي اي كه ميخواهم بكنم ميلرزد، احساس گناه دارم.وقتي پدرم مرد، قلب زاينده ام سنگ شد، از همان وقت شد زاينده...
آيا نصف شب روحم آرام خواهد ماند ؟ آيا ممكن است ضجه هايش مرا نفرين نكند؟
خدايا تاوان چه معصيتسيت اين، كه مرا بين دو نيك حيران كرده اي، از طرفي وجدان مرا ياد گيسوان سفيد مادر مي اندازد و تيمارخواري وي در شبهاي تب،
و از طرفي دل در هواي عشق پر پر ميزند و چشم در فراقش هميشه خيس...
چقدر سردم هست در اين زمهرير تابستان، سرمايش مثل سرماي اولين معصيت مي ماند...
چه احمقانه ميخواهم بدين ترك خانه كردن،زاينده را به اجبار بيندازم...اگر دلش نرم نشد چه؟ اگر اين هجرت افاقه اي نكرد چه ؟
خداي داند كه اگر قرار باشد وانهم، هر دو را به يك جا ترك خواهم نمود، نه بهشت زير پاي مادر را ميخواهم و نه وصال آسماني يار را...



........................................................................................

Friday, July 12, 2002

باز هم سياه...
ميدانم روزي زاينده ام پشيمان خواهد شد.
خودخواه شده، چون به حال و روز من نمي انديشه، نميدونه نصف شبها بيدار شدن و مرور عاشقانه گذشته ها از صدها تازيانه دردناكتره...
حسود شده، يار را رقيب تصور ميكنه...فكر ميكنه با ازدواج من، محبتم بر دو قِسم ميشه، غافل از اينه كه اين عشق را اگر نبخشم نقصان پيدا خواهد كرد...
ترسو شده، فكر ميكنه ماديات تنها غم انسانهاست... نميدونه چطور از ما بهترون با دست خالي، يار ستانده اند و منِ گردن كلفت با خونه و زندگي و شغل، ميتونم از عهده زندگي بر بيام.
بعد از 4 سال در بدري و جستجو، ياري پيدا كرده ام به لطافت ابر و مِه.
معطر به بوي رازقي و اقاقي، اما چه حاصل كه نميگذارند در برش بگيرم.
ديگر دارم به آخر كار ميرسم، ديگر زاينده ام برايم مادر نيست...نه از عاقّش هراسي دارم نه از محبّتش خيري...
از مرديّتم خجالت ميكشم... شرمنده آن دو چشم نگران هستم كه 4 سال تمام بدنبال خودم كشاندمش تا روزي زاينده ام با رخسار باز از وي استقبال كند، اما اكنون بايد بگويم خدانگهدار اي آرام جان.
خدايا بهشت را زير پاي مادران بگذار، هرگز زير پاي زاينده ها مگذار...
از ياد بردن اين 4 سال، 8 سال زمان خواهد برد، آخر سر هم از ياد نخواهد رفت فقط خواهم ساخت...



........................................................................................

Wednesday, July 10, 2002

تجاوز
امروز يه سري از بچه هاي دبستاني رو از طرف مدرسه شون واسه شنا كردن آورده بودند استخر.
توي صفِ تحويل لباس، متوجه مردي شدم كه وايستادنش به نحوي بود كه شديدا به يكي از اين بچه دبستاني ها از پشت چسبانده بود و داشت فشار مي آورد...
سالها قبل توي استخر يكي از شهرستانها (كه ساكنش بودم)‏، مردي رو كه با يه پسر بچه داشته كارهائي ميكرده ، جلوي چشم من از آب كشيدند بيرون. يادم هست كه بي شرف وقتي بيرونش آوردند‏، آلت نعوذ كرده اش از زير مايو زده بود بيرون...
بعد از مرور اين صحنه چندش آور، دوباره توجهم رو به اون مرد كه توي صف همچنان داشت فشار غير عادي اش را ادامه ميداد ، بيشتر كردم. به ناجي هم كه جديدا باهاش دوست شده ام موضوع را انتقال دادم و گفتم زير ذره بين داشته باشدش.
خوشبختانه اون مرد كار غير عادي اي به غير از همون چيزي كه من ديده بودم انجام نداد و شايد هم از روي عجله و حواس پرتي بوده، ولي دوباره اين سوال رو در ذهن من انداخت كه چگونه اين ميل به يك بچه در اين گونه افراد ايجاد ميشه ؟
آيا مريضند ؟
آيا مورد ديگري براي ارضا در زندگيشان ندارند؟
آيا اين نوعي از لذايذ جنسي هست كه فقط در سيستم بعضي ها وجود داره؟مثل Multisex و Anal & Oral sex؟
آيا گذشته فرد در اين مورد موثر هستش؟
آيا به دليل اين هست كه بچه ها از اين موضوعات چندان سر در نمي آورند و قدرت اعتراض ندارند؟
تنها جوابي كه بهش رسيدم اين بود كه با فرض جواب داشتن همه سوالات بالا، مطمئن هستم كه هيچ بچه اي دوست ندارد كه اين كار بر رويش انجام شود.



........................................................................................

Tuesday, July 09, 2002

سن ازدواج كِي هستش؟
دلم نميخواد جواب اين سوال، اينها باشه:
* سن مهم نيست، اون چيزي كه اهميت داره اينه كه طرفت رو پيدا كرده باشي.
* در ازدواج به سن نبايد فكر كرد، مهم فراهم شدن شرايط مالي و آماده شدن روحي طرفه.
* زمان ازدواج هر كسي فرق ميكنه‏، بستگي به محيط و پيرامونش داره .
* گور باباي ازدواج( تو هر سني!!! )‏، تجرد را عشق است...
....
...
..
البته همه اين حرفهاي بالا در نوع خودش درست و بي نقص هست هااااااااا، ولي چاره درد اين دل صابمرده نيست!!!
ميخوام همين جوري ديمي بدونم هر كي چه نظري داره، دليل مليل نميخوام‏، اگه بخوام هم برام شبح ميگه...همين جوري راست حسيني‏، سن ازدواج رو يه چيزبندازين...
حرفاتون رو به منزله استشهاد اهالي وب لاگستان ميخوام نشون يه نفر بدم.
يه ” ‏ف “ بگو، من تا فرحزادش ميرم.
سنّه چنده؟؟؟






........................................................................................

Sunday, July 07, 2002

گر چه منزل بس خطرناكست و مقصد ناپديد...
هر لحظه تغيير مي كنيم، رفتار ما تابعي است از خيلي چيزها: زندگي=(...,F(x,y,z
ممكنه عاشقانه باشيم، اما كافيه با شنيدن يك حرف كه بر خلاف ميلمان زده شده است، به دمي تغيير موضع بدهيم و وجودمان پر شود از كينه گذشته ها.
ممكنه بعلت صبحانه ناقصي كه خورده ايد، مقدار ترشحات درون ريز غدد داخلي تفاوت نموده و شما را تبديل به يك موجود عصباني نمايند.
ممكنه كمبود نيم ساعت خواب در زندگي، باعث شود سرعت انتقال مغزتون پائين آمده و ناخواسته حرفي را بزنيد كه نبايد مي زنيد.
اشكالي كه نداره به زلزله اي طومار زندگيتان در هم بپيچد؟
شايد هم واقعا قمر در عقرب باشد و وضع كائنات و ميادين مغناطيسي به نحوي باشد كه ناخودآگاه تحت تاثير قرار گرفته باشيد!!!
بشر اختيار انتخاب زمان و نحوه مرگش را ندارد و كنترل بسياري از عوامل از عهده وي خارج است، لذا انسان را مختار نمي توان ناميد، هر چند انسان چندان هم مجبور به زيستن نيست.
اين را خوب ميدانم كه برخي از عوامل را ميتوانيم كنترل كنيم، اما كنترل برخي ديگر از ما بر نمي آيد.
با همه اين آشفتگي ها و تغييرات لحظه اي و دنيائي كه لااقل نصف عواملش خارج از كنترل ما هست، هنوز مي توانيم پيرمرد و پير زني را ببينيم كه دست در دست هم در خيابان طي طريق مي كنند...تازه مي فهمم معني مَثَل " الهي پير بشي " چيه...
هيچ راهي نيست، كان را نيست پايان، غم مخور



........................................................................................

Thursday, July 04, 2002

Save Our Ship
آخرهاي سئانس استخر كه ميشه، معمولا روي آب دراز ميكشم و ابرها رو نگاه ميكنم، اينجوري هم خستگي از تن بدر ميكنم و هم با ابرها كلي شكل تو ذهنم ميسازم.
امروز وقتي تو اين حال و هوا بودم، يهوئي ديدم يه هواپيماي مسافربري از بالاي سرم داره ميگذره‏...، در يك لحظه احساس كشتي شكسته اي بهم دست داد كه ساعتها توي آب غوطه ور بوده و اميد به حضور گروه نجات، وي را زنده نگه داشته و بناگاه با مشاهده هواپيمائي كه وي را نديده و ميره كه از منطقه دور بشه و شايد هرگز برنگرده‏‏، تمام اميدش رو از دست ميده و مرگ...
يه زماني وقتي نوشته هاي اخترك B612 را ميخوندم ، نوشته بود كه تو كوهنوردي بعضي وقتها به جائي ميرسي كه نه ميتوني بري جلو ونه ميتوني برگردي...
من هيچ وقت اين احساس رو تو كوه نداشتم (چون حرفه اي كوهنوردي نمي كنم) ولي يك بار توي دريا اين احساس بهم دست داد، با اينكه هاله اي ضعيف از ساحل رو ميديدم ولي نمي تونستم به سمتش حركت كنم و با هر تلاشي، احساس ميكردم بيشتر به سمت مركز دريا كشيده ميشوم...
دست و پنجه نرم كردن با مرگ كار هر كسي نيست، نميدونم ما انسانها چرا فراموش ميكنيم كه به موئي بنديم ؟؟؟
ممكنه يه روزي برسه كه ديگه كسي به فرياد ٍS.O.S ما جوابي نده، اون موقع خيلي ديدني ميشه مرگمون.
ديدي كه چگونه گور بهرام گرفت؟



........................................................................................

Tuesday, July 02, 2002

دمدماي صبح:
خيلي سخت بود از تختخواب كنده شدن، اصلا خواب دمدماي صبح يه جوره ديگه مي چسبه،
...
ديشب پشه ها همه جاشو خورده بودند، شبهاي تابستون هم كه نميشه از هرم گرما خوابيد.
اَه بايد بلند شه و بره سر كار...چه جاي نيش پشه ها ميخاره.
...
ياد شبهائي مي افته كه مست و پاتيل تو رختخواب مي افتاد و از بس مخش رو با فلسفه و هنر و موزيك پر ميكرد كه ديگه جائي واسه خواب ديدن باقي نمي موند.
الان ولي چي؟
اگه مست ميشه فقط بخاطر اينه كه شب زودتر خوابش ببره و اگه حرفهاي فلسفي گوش ميده واسه اينه كه ميخواد يه ذره بخنده...
حرفهاي ديشب آخونده توي تلويزيون يادش مي افته، فكر ميكنه چرا خدا يه نماز گذاشته دمدماي صبح،....ضد حال زده به خواب بنده هاش؟ چه توفيري داره؟
از موقعي كه بالغ شده هميشه اين موقع صبح، آلتش يه جورائي به غليان مي افته، ميگن ساعت بيولوژيكي مرد در اين زمان بطور خودكار واسه هم آغوشي فعال ميشه، خنده اش ميگيره...بالاخره نمرديم و در يك زمينه خودكفا شديم.
همچين بدش نمياد برگرده به سمت زيباي لختي كه كنارش آرميده و با گازگرفتن نوك سينه هاش بيدارش كنه.
تن دختر هميشه دمدماي صبح يه طراوت عجيبي به خودش مي گيره، پوستش سفت ميشه و رانهاي سفيدش از زير ملافه شديدا هوس آلود...
آدم دلش ميخواد كله شو از همون جائيكه كه رانها زده بيرون ببره تو ...چه بويِ سكسي اي مياد وقتي داري به اصل كاري نزديك ميشي...
آه ! تجسم آن چيز تپل و آبدار كه آلتش رو در بر مي گيره، بي قرارش ميكنه...
جهنم و ضرر! گور باباي مدير عامل! عشقبازي را عشق است...
بر ميگرده همون طرفي كه آن زيباي برهنه خوابيده....
....
...
..
.
آخ ! اين همون ديوار لعنتي هست كه هر روز دمدماي صبح به سمتش بر ميگرده...
باز هم از اون خوابها...



بخور بخور
ميگن يه روز معتادي ميره آزمايش مدفوع بده و بعد از كلي زور زدن يه تيكه سياه و نرم ميذاره تو بشقاب(!) و ميده به پرستار.
فرداش كه مراجعه ميكنه پرستاره بهش ميگه كه آقا مدفوع شما گم شده و دوباره بايد برينين!
معتاده كه از عذاب ريدن مجدد خونش به جوش اومه بوده داد ميزنه كه اي بابا اينجا هم كه بخور بخوره...!!!
مملكت ما هم يه چيزهائي تو مايه هاي همون آزمايشگاهه. همين كه تو روزنامه ها هر روز يه خبر از بخور بخور مي بينيم كافيه تا بفهميم كه چه ميزان از حق ما رو كساني بالا مي كشند كه هر روز به خاطر شغل كارمندي كه بهمون داده اند و يا ما را استخدام كرده اند، دعايشان مي كنيم.
اصلا غافلين كه بابا اگه اين بخور بخورها نبود ديگه لازم هم نبود كه اينقدر دعا به جون كسي بكنيد...
براي من و توي كارمند كه چشممون به حقوق آخر ماه هست و يه پاداش 20 هزار تومني رو تو ذهنمون، نهايت لطف تلقي مي كنيم، اصلا نمي فهميم كه هر روز يه عده هستند كه مثل آب خوردن ميلياردها تومن رو بالا مي كشند و اصلا هم عذاب وجدان ندارند، چرا كه اونها هم فكر مي كنند كه اين پولها حقشون هست و بايد بالا بكشندش.
جان كلام اينكه بدجوري سر كاريم و الكي دلمون به چندر غاز خوش است و خودمون رو گول مي زنيم و باور كرده ايم كه پول، مالِ از ما بهترون هست.
توي اين چند سالي كه كار كرده ام، به تجربه برايم ثابت شده كه كساني كه در راس كارها هستند نه تنها هيچي بارشون نيست بلكه حتي دو تا كلمه رو هم كنار هم نمي تونند بچينند و انشا بنويسند چه برسه به اينكه واسه اين مملكت قانون و برنامه بنويسند.
جان كلام دوم (!) اينكه همه جاي دنيا باند بازي حاكم هست و توي مملكت ما هم بيشتر.
لياقت و دانش و معلومات و صداقت و عرق و وجدان و ...بذار تو كوزه و آبشو بخور. پارتي داري يا نه ؟ تو باندي يا نه ؟ اگه هستي وضعت توپ ميشه وگرنه با عرق جبين و كد يمين، كون مرغ را هم نميتوني سر سفره ات بعنوان ناهارت تناول كني.
زت زياد



........................................................................................

Monday, July 01, 2002

هميشه چهره هاي معصوم لزوما قلب پاك ندارند
آدمهائي كه به نظر بي غل و غش مي رسند، آنگونه نيستند كه شما فكر مي كنيد.
سّرِ درون با ظاهر برون، تفاوتي از ثري تا ثريا دارد.
و به محض اينكه منافع در خطر بيفتد، بناگاه معصوم ترين چهره ها حاضر به انجام خائنانه ترين اعمال مي شوند.
طيف رفتاري هر انسان از عليا تا سفلي در نوسان است و ما فقط قسمت كوچكي از اين طيف را در پدر و مادر و زن و بچه خودمان مي بينيم.
اگر حجابِ صورت از بين برود، تازه آنوقت است كه خواهيد فهميد كه چگونه ماري را ساليانِ ساليان در آستينتان مي پرورانديد بدون اينكه شما را ذره اي هراسان نمايد.
براي سنجش اطرافيانتان معيارهاي عميق تري انتخاب كنيد.
مثلي هست كه ميگويد طلا را با آتش محك مي زنند و زن را با طلا و مرد را با زن.
جان كلام اينكه فريب صورت را نبايد خورد.




........................................................................................

Home