b@@kereh


Monday, December 30, 2002

كنتس پابرهنه
گذشت و فداكاري زن، گاهي اوقات آنچنان بزرگ و عجيب ميشود كه همسر توان درك آن را از دست مي دهد و شعور فعلي مرد ناتوان از پذيرش آن ميماند كه معمولا فرجام غير قابل انتظاري رخ خواهد داد.
پتانسيل فوق العاده اي كه در وجود زن مي باشد او را قادر ميسازد دست به خارق العاده ترين كارها بزند،
و در حقيقت براي يك زن هيچ چيزي غيرممكن نيست...
اراده خداگونه زن، تسخير را آسان معني مي كند و كار ناشدني در قاموسش وجود ندارد.
و چقدر اين جمله آشنا است كه:
" كار همه وقت من، شناختن زن است. "



........................................................................................

Sunday, December 29, 2002

تعطيلي :
فردا دوشنبه تعطيل رسمي هستش. خيلي ها اعتقاددارند كه تعطيلات رسمي در تقويم ايران زياد هستش.
اما من اينجوري فكر نميكنم !
1- كل تعطيلات رسمي توي ايران 26 روز هستش(درسال 81) كه با احتساب 52 جمعه ميشه كلا 78 روز.
اين عدد در ممالك فرنگ - با تعطيلي روزهاي شنبه و يكشنبه - برابر ميشه با 104 روز . خوب يعني يك اختلاف 26 روزه. تازه من اصلا تعطيلي هاي كريسمس و عيدها و روزهاي استقلال رو حساب نمي كنم.
نتيجه : اون كسائي كه بازده كاري ناچيز درايران رو ناشي از تعطيلات زياد ميدونند، در پي بهانه اي براي بيگاري گرفتن بيشتر از مردم با حذف تعطيلات هستند.
2- حركت تاريخ قمري در روي تاريخ شمسي، باعث شده كه 60 درصد تعطيلات هر ساله در روزهاي مختلفي برگزار شده و عملا نميشه در تقويم ايراني بر روي اكثر تعطيلات برنامه ريزي براي تفريح و استراحت نمود.در واقع منظم نبودن تعطيلات خود دليلي بر بي نظمي كاري شده است. حال اينكه در ممالك خارجه ، همه چيز از صبح دوشنبه آغاز شده و در عصر جمعه پايان مي پذيرد و هر غلطي كه دلت ميخواهد را ميتوني در روزهاي شنبه و يكشنبه انجام بدي.
پيشنهاد: حذف اكثر تعطيلات مذهبي(كليه وفاتها) و افزودن بر تعطيلات منظم( روزهاي 5 شنبه).
3-زمزمه هاي مبني بر حذف تعطيلات رسمي عيد نوروز وسيزده بدر و جايگزيني تعطيلات وفات و ميلاد ائمه به جاي آن، حربه ايست براي حذف سنتهاي باقيمانده .
برداشت: هر چند كه تعطيلي، تعطيلي است ، اما خيلي فرق مي كند كه تعطيلي عيد نوروز باشد كه از در و ديوار بهار فرو بريزد و عطر تازگي به مشام رسد يا اينكه تعطيلي عزا و وفات باشد و همه جا ضجه و مويه شود و بوي گند پا و رنگ سياه، دماغ و چشم را بيازارد.
4- در قانون كار ايران ساعات كاري 44 ساعت تعريف شده است كه برابر ميشود با 5 روز كاري 8 ساعته و يك نصف روز 4 ساعته(5 شنبه ها)، كه همين نصف روز لعنتي باعث ميشه كه اكثر كارفرمايان تا دسته تو پاچه كارمندانشون بكنند و اونها را تا عصر پنج شنبه مجبور به كارنمايند.
پيشنهاد: اصلاح قانون كار و ملزم نمودن كارفرمايان به تعطيلي روز 5 شنبه و در نظر گرفتن اضافه كاري معقول براي روزهاي تعطيلي و نه ضريب مسخره 4/1پايه حقوق / ساعت.






........................................................................................

Monday, December 23, 2002

تجارت پر سود ( از همون نوشته هاي پائين كشيدن شلوار بفرموده شبح )
هيچ وقت يه صابون رو نميشه تا ذره آخرش مصرف كرد، هميشه آخرش يه ذره ازش ميمونه كه چون توي دست جا نميشه بايد بي خيالش شد.
زمان جنگ كه قحطي همه چيز بود به فكرم زده بود كه يه چيزي درست كنم كه بشه اين ته مونده هاي صابون را بهم چسبوند و خلاصه يه جورائي ازشون استفاده كرد.
بعضي وقتها يه ايده هائي به ذهنم ميرسه كه اگه پول داشتم اجراشون كنم، ميليونر ميشدم.
مثل:
حذف كلاچ از گيربكسهاي دستي ماشينهاي دست دوم
يا تلفيق آب كولرهاي آبي با يه ماده خنك كننده
يا ساخت ميز و صندلي از قوطي هاي فلزي آبجو و ودكا
و خلاصه خيلي چيزهاي ديگه...
اما يه چند وقت پيش به فكرم رسيده بود كه اگه يكي پيدا بشه و قالب يه Dildo رو بسازه و توليدش كنه چه پولي ميتونه تو ايران در بياره !!!
البته نه اينكه خداي ناكرده تو اين كشور كمبود معامله وجود داره، نه ! الحمدالله كه تا بخواي كير آخته تو اين كشور پيدا ميشه. اما از اونجائيكه شرايط داشتن يه سكس بي دغدغه تو اين بلاد از خونه خالي گرفته تا دوست دختر يا دوست پسر پيدا كردن متغير و سخت هستش، واسه همين خيلي بازار پر منفعتي خواهد شد اگر آدم بتونه آلاتي مثل Dildo يا از اين Pussy هاي مصنوعي از خارج بخره و بياره !
واسه مشتري پيدا كردن هم ميشه از تجارب عرق فروشها و خانم رئيسها استفاده كرد كه تو اين 24 سال نشده كسي رو 5 شنبه ها مست و پاتيل سراغ همبستر نفرستند !



........................................................................................

Sunday, December 22, 2002

يك تجربه
اگه چند بار وسط برف و يخ ماشينتون روشن نشه و فرسنگها از شهر و ميكانيكي دور باشين، هميشه يادتون خواهد موند كه ماشين رو توي يه سطح شيب دار پارك كنيد تااگه روشن نشد، راحت تر بشه هلش داد!



........................................................................................

Saturday, December 21, 2002

چشم مجنون و وجود ليلي
هر چشمي، زيبائي را متفاوت از بقيه مي بيند و هر نگاري در چشم يارش منحصرا طنازي مي كند.
با چشمان ديگران نمي توانيد زيبائي ها را ببينيد.
چشمان ديگران آلوده به سالوسي، انباشته از عقده و آكنده از نفرت است.
از ديگران چشم قرض نكنيد.




........................................................................................

Wednesday, December 18, 2002

اطلاعاتي نسل سوم

1-آقاي شبح ! اين وكيل مدافع شدن شما براي خانمها چيز جديدي نيست اما جاي تعجبش اينجاست كه از جانب بنده از گل كو معذرت ميخواهي!!! بابا ديگه بخدا بسه اين همه چاپلوسي ...حالا به اين هم اكتفا نكرده ايد و ابتداي نوشته تان آورده ايد: خانم گل كو و ساير دوستان گرامي...آخر مرد" ساير دوستان " ديگر چه صيغه ايست كه آورده اي...مگر من به غير از حضرتعالي و گل كو كس ديگري را مخاطب قرار داده بودم كه تو به همه بفرما ميزني؟.نميدانم چرا هيچ وقت تنها هستي وارد گود نميشي، عين اين بازيگران خيمه شب بازي مي ماني، كه تماشاچي مي خواهد. اصلا همه كارهايت تماشاچي مي خواهد، اميدوارم همين دوستان گرامي كه مي فرمائيد در آخر اين نوشته متوجه بشوند كه چرا شبح به تماشاچي احتياج بيشتري دارد.
2-آقاي شبح اولين توهين را شما و اون خانوم گل كو به بنده كرديد (تاكيد مي كنم : اولين توهين) كه هر چه از دهانتان در آمده بود را در نظرخواهي بنده و وبلاگتان نوشته بوديد و بنده اين حق را براي خودم محفوظ ميدانم كه هر موقع چاك دهن شما باز شود، به موقع پر و لبريزش نمايم!
3-بله بهتر است ضريب تحملتان را بالا ببريد، البته از يك اطلاعاتي نسل سوم كه زماني جزوگروه هاي تصفيه دانشجوهاي بدبخت بوده والان در وبلاگش از شاملو وچه گوارا و لنين مي نويسد هم انتظار ظزفيت بيشتري مي رفت.عجيب است كار دنيا را نگاه كنيد همون آقاياني كه يه زماني تا نافشان ريش ميذاشتند و راه بر مردم مي بستند، چون ديگر از اين كار نوني گيرشان نمي آيد حالا دم از حقوق زنان و براندازي قصاص مي زنند. واي بر مردمي كه اختيارشان را هر روز دست بوقلمون صفتهائي مثل تو دهند كه يك روز روضه امام حسين مي خواني ، روز ديگر شاملو وَق مي زنند.
4-آقاي شبح، اگر من شلوارم را پائين مي كشم، عجيب است كه تو چرا ما تحتت را براي من قمبل مي كني؟ يادته زماني در نظرخواهي ام نوشته بودي كه هرگز به باكره سر نخواهي زد؟پس چه شد كه دوباره سر زده اي ؟آقا برايت دعوت نامه نفرستاديم ولطف كن شرت را از سر ما كم كن.مرا جرات سر و كله زدن با يك اطلاعاتي نسل سوم نيست كه نه برايش انقلاب مهم است و نه اصلاح. مزدوريش را مي كند و پولش را مي گيرد و هر چه تماشاچي اش يشتر باشد و كنتورش بيشتر كار كند، مزدش بيشتر ميشود.
5-من نميدانم تو چرا كاسه داغتر از آش شده اي؟ پدرام اگر بخواهد حرفي بزند و اظهار نظري بكند قطعا خودش زبان دارد و نيازي به واسطه وحي ندارد.داداش جان، عين آخوندها و كشيشها كه خود را وكيل و وصي خدا در روي زمين ميدانند، تو هم با همان انحصار و قدرت طلبي سخن ميراني، تو گوئي تنها كسي هستي كه مي فهمد رفرم و آزادي و زن چيست و مابقي يا بايد خفه بشوند و يا خفه شان خواهي كرد.
6-آقاي شبح قطعا شما نيازي به دفاع از حيثيت خود نداريد، چرا كه آدمهائي مثل تو اصلا حيثيتي ندارند كه از آن دفاع كنند! آقاي شبح ، ديگر خيلي قديمي شده كه با دم زدن از لنين و چه گوارا و شاملو ، خود را روشنفكر وانمود نمائيد و تا كسي هم مخالف شما چيزي گفت فورا او را به بيسوادي و كتاب ناخواندن متهم نمائيد.من واقعا تعجب ميكنم اگر شما اين همه مطالعه مي كنيد و هر روز مطالب رنگ و وارنگ علمي و ادبي در وبلاگتان ميذاريد، پس چه زماني كار مي كنيد و خرجتان را در مي آريد؟ البته ميدانم كه كار شما نوشتن همين كلمات در وبلاگتان هست و براي همين چيزهاست كه مزد مي گيريد.بيچاره آنهائي كه فكر مي كنند تو واقعا درد آزادي و زن و قصاص داري...
7-آقاجان ما نه خرابكاريم، نه تروريست و نه هكر!!! سيل اي ميلهاي ويروسي هم كه دم از آن ميزنيد نيز از شگردهائي است كه خود را مظلوم جلوه دهيد تا ملت را راحت تر تحميق كنيد و عقايدشان را تخليه. آقا الان مدتهاست كه مظلوم نمائي از شگردهاي اطلاعاتي هاي نسل سوم است.من تصور نميكردم كه شما اينقدر مزد بگير تشريف داشته باشيد و هم اكنون هم ميدانم بلافاصله بنده را شناسائي نموده و با روشهاي مخصوص خودتان ساكتم خواهيد كرد. اما بهتر است همه بدانند كه همون فضاي مثبت نظر خواهي كه آقاي شبح دم از آن ميزند، همان سلول اعتراف مخالفان هست كه فقط از دخمه تاريك و تنك تبديل به محيط فانتزي و شبح وار شده است.
ديگر ملالي نيست...



........................................................................................

Monday, December 16, 2002

حلقه ازدواج
آدمهائي رو ديده ام كه توي دست چپشون حلقه اي دارند كه يادگاري از زمان ازدواجشون هستش.
خيلي ها هم وجود دارند كه اين انگشتر را توي دستشون نمي كند، اصلا بعضيها دوست ندارند نشون بدهند كه متاهل هستند .
اما تك و توك مردان يا زناني رو ديده ام كه در تمام عمرشون اين حلقه رو از دستشون در نياورده اند ، به نحوي كه با كلفت شدن انگشتهاشون (بخاطر كهولت سن)، ديگه انگشنري هم از دست طرف بيرون نمي اومده...
حالا ارتباط گوز با شقيقه :
ميخواستم بگم حتي وضعيت يه حلقه هم ميتونه خيلي چيزها از عشق و علاقه آدمها بهم بگه.
لازم نيست حتما علاقه مندي از روي كلمات زيبا و يا هديه هاي آنچناني مشخص بشه.
بعضي از مردها با ديدن يه خانم شيك و سانتي مانتال، يواشكي حلقه رو از دستشون بيرون مي كشند تا يه لاسي بزنند و يابعضي از خانمها با قايم كردن حلقه شون ميخوان كار خودشون رو تو ادارات و شهرداري وتاكسي و ...جلو ببرند و خواسته هاي خودشون رو با اين حربه تامين كنند.
اما خيلي زيباست وقتي آدمهائي رو مي بينم كه در همه حال اين حلقه رو از دستشون در نمي آرن و مفتخر به آن هستند.
اين حلقه يك نشانه است، امضاي عشق است.






........................................................................................

Sunday, December 15, 2002

عجيب است شبحي كه حل مساله را با گفتگو امكان پذير نميداند و احتمالا ميخواهد با زور چماق، مطلب را تفهيم نمايد دم از براندازي خشونت ميزند !!!
يا وقتي يك پيمان يكطرفه با پدرام امضا ميكند كه سر همديگر را نبرند، حوب ميداند كه نبايد جائي كه تماشاچي و هورا گو ندارد وارد گود شود و مباحثه نمايد. چرا كه لشگر جاهل ضامن پيروزي اش مي باشد ونه تدبر و سخن وريش.
خوب حسادت ميكنيم به جناب شبح خان ديگه. فقط بريم كه الان خانم گل كو پيداش ميشه و من رو به بي چاك و دهن بودن متهم ميكنه...(:



ري را :مادر نامي است براي خدا در لبها و قلبهاي كودكان!



........................................................................................

Saturday, December 14, 2002

شمال يعني ثروت
جنوب يعني فلاكت
غرب يعني لذت
شرق يعني گريه...گريه....گريه



........................................................................................

Tuesday, December 10, 2002

احتياط در مستراح
توي توالتهاي عمومي كه ميري آرزو ميكني كه پشت درش حتما چفت و بست داشته باشه تا بتوني ببنديش. وگرنه بايد هي سرفه كني و صداهاي اَخ و تُف در بياري و يا اينكه يه دستت رو به در تكيه بدي تا كسي يهوئي در رو باز نكنه...
از بعضي آدمها متعجبم كه وقتي وارد توالت عمومي ميشن محكم و باتمام زور ميرن كه در دستشوئي رو از جاش بكنند با وجود اينكه ميدونن ممكنه كه اون ورِ دَر، چفت و بستي نباشه و يه بنده خدائي اون تو نشسته باشه و با آرامش بخواد يه كارهائي بكنه !
يه تَقّه اي به در بزنيد يا يه ذره يواشتر در رو بزنيد ، تا اون بدبخت اَن آويزون، سكته نكنه !!!



........................................................................................

Monday, December 09, 2002

كره گياهي و ماكاروني
يه مدتي ميشه كه توي تلويزيون زِرت و زِرت تبليغ كره گياهي با اسمهاي مختلف مي كنند : اطلس طلائي، پامچال، محيا، لتكا و ...
يادم مياد چند سال قبل، موج صدور موافقتنامه اصولي براي ماكاروني راه افتاد و انواع و اقسام اين ماده، تو بازار ريخته شد: ماكاروني تك، سميرا، مانا، ماما كاروني و ...
اما چون دولت و وزارت صنايع مطالعه درست و حسابي رو بازار مصرف نكرده بودند، بعد از مدتي خيلي از اين شركتها ورشكست شدن و كلي بدهي بالا آوردند.
اميدوارم كار كره گياهي به اينجاها نكشه و گرنه باز بايد تاوان بيسوادي مديران رده بالاي مملكتي رو، جامعه پس بده .
سواستفاده يه عده ديگه كه هم بماند كه اين وسط پول نفت را بواسطه مجوزهائي مثل سد سازي، ماكاروني و يا كره گياهي بالا مي كشند....البته بگذريم كه خيلي از اين آقايون احتياج به مجوز هم ندارند.



........................................................................................

Wednesday, December 04, 2002

عيدفطر
از عجايب نجوم اينه كه در مملكتهائي كه در سمت چپ و سمت راست كشور ما هستند ماه ديده ميشه اما تو مملكت ما خبري از ماه نيست ! حتما حركت وضعي زمين تبديل شده به حركت زيگزاگي يه در ميون !!!
هر چند كه غرغر كردن من بخاطر دين و ايمونم نيست و فقط دلم ميخواست يه 5 شنبه يا شنبه تعطيل بشم اما خود اين ماه ديدن، دكّوني شده واسه آقايون و اينكه به اين ملت تلقين كنند كه صلاحيت ديدن ماه رو ندارند و فقط اين قشر هستند كه ميتوانند ماه رو ببينند.
تازشم هيچ معلوم نيستش كه اين آقايون واقعا ماه رو تو آسمون مي بينند و يا اينكه با ديدن ماهروئي در حجله خانه شان، حكم به عيد فطر ميدن.
از عجايب ديگه نجوم ، يوم الشّك هستش كه امروزه با اين همه فن آوري ارتباطي و ماهواره خيلي مسخره هست كه نسبت به وضعيت ماه در آسمان، شك داشته باشيم و استناد به چشمان غير مسلح كنيم. بالاخره يا ماه هست يا نيست ، ديگه شك واسه چي؟
هر چند كه با كارهائي كه حضرات مي كنند تمام ليل و نهارمان شده شك.



........................................................................................

Tuesday, December 03, 2002

تاهل
براي متاهلين ،عمر زودتر سپري ميشه تا مجردها. در دوران تجردم تمام دغدغه اي كه داشتم اين بود كه چه جوري روزم رو شب كنم و شبم را سحر. همش يا يلّلي تلّلي ميكردم يا با رفقا مي پريدم و حال و هول دوران جواني...
اما الان صبح تا شب سگ دو ميزنم واسه چندر غاز پول و شب هم ميرسم خونه و مثل جسد دراز به دراز مي خوابم. دائما تو فكر اين هستم كه :
نكنه تو آينده دچار مشكل مادي بشم،
نكنه مريض بشم و سلامتي ام رو از دست بدم،
نكنه بچه ام ناقص بدنيا بياد،
نكنه تصادف كنم،
نكنه از سركار اخراج بشم،
نكنه ....
وقتي مي بينم زندگي يه نفر ديگه هم به من بسته شده، خيلي بزدل و محتاط ميشم.
ديگه ريسك نمي كنم،
ديگه جلوي رئيسم واي نمي ايستم،
ديگه ولخرجي نمي كنم،
حتي واسه خودم لباس و كفش و كلاه هم نمي خرم.
درسته كه با يار بودن آرامش داره اما در كنارش صدها مشكل ديگه هم ظاهر ميشه. تو دوران مجرديم همه دغدغه ام اين بود كه :
آيا دختري كه بهش شماره داده ام زنگ ميزنه يا نه؟
آخر افسردگيم وقتي بود كه شبهاي جمعه تنها تو خونه مي نشستم و ياد دوست دخترهاي سابقم مي افتادم.
تمام عشقم به عرق سگي اي بود كه از چهار راه مجيديه مي گرفتم.
همه غصه ام پاس كردن يه 4 واحدي خفن بود.
تمام كلنجار رفتن من، خايه مالي استادها واسه گرفتن نمره بود.
آخر سركشي من ، دودره كردم ماشين بابا واسه كُس چرخ زدن بود.
اما الان دغدغه هام و افسردگي هام عوض شده...وقتي تو بعضي از اين وبلاگها احساسات دوران تجردم رو مي بينم، هم بهشون غبطه مي خورم و هم مسخره شون مي كنم.وقتي مي بينم يه آهنگ خارجكي چه جوري احساس يه دختر خانم را عوض ميكنه و يا يه خاطره عاشقانه ، چطور يه پسر رو ديوونه ميكنه، ياد عشق بازيها و كُس كًلًك بازيهاي خودم مي افتم.
همه چيز در زمان خودش بايد انجام بشه. يه عموي باحال دارم كه ميگه اگه توي 40 سالگي ترتيب سوفيا لورن رو هم بدي، باز عقبتري از يه نوجوان 16 ساله كه توي يه بن بست تاريك، يه وشگون از كون دختر همسايه مي گيره ...



........................................................................................

Sunday, December 01, 2002

يه جمله قشنگ از وبلاگ ري را:
همه مون مي ميريم، اما همه مون زندگي نمي كنيم.



زندگي مصنوعي:
اكثر مواد غذائي را به نحوي تهيه ميكنن كه با فشار ناچيز دندانها و به صرف تماس با بزاق حل بشن و وارد مري و معده شوند.(شكلاتها، بيسكويتها و كيكها و...)
و همين كافيه تا لثه هاي ما سست و شل بشن. با گاز زدن موادي مثل سيب، ميشه به لثه ها ورزش داد.
يادمه مسئولان باغ وحش، ناخنهاي گربه سالان بزرگ رو كوتاه مي كردند. چرا كه محيط كوچك قفس مانع از حركت زياد اين حيوانات ميشد و به همين دليل ناخنها بخاطر ماليده نشدن به سنگ و كلوخ ، بلند و كشيده ميشدند و باعث ميشد كه هم حركت كردن گربه سالان با مشكل روبرو بشه و هم اينكه به خودشون آسيب برسونن.
هر چيزي در طبيعت اگر به طرق مصنوعي، ماهيتش عوض بشه شايد در كوتاه مدت خوشايند به نظر بياد، ولي گذشت زمان، خبطها را آشكار خواهد كرد.




از موقعيكه سايت سه كاف به دكتر سكس لينك داده‏، هينتهاي من رفته بالا.معلوم ميشه كه سه كاف خيلي مشتري داره.
براي اينكه از اين سايت استفاده كنين بايد فونتش رو داونلود كنيد.





مصاحبه هاي تلويزيون لاريجاني، يعني يكطرفه به قاضي رفتن...



........................................................................................

Wednesday, November 27, 2002

Result: negative
همه چيز مثبتش خوبه و نه منفيش، تنها چيزي كه منفيش خوبه نتيجه آزمايش AIDS هستش.
زمان دبيرستان يه رفيق داشتم كه به شوخي مي گفت: AIDS مخفف اين جمله هست:
Ass Infected Don’t Screw
كه تقريبا معنيش ميشه : كونه گنديده ، نگائيدش !!!
اين يه هفته اي كه رفته بودم مسافرت، بخاطر اين بود كه زياد ذهنم دور و بر نتيجه آزمايش AIDS نچرخه و اين يه هفته آخر رو راحت سر كنم.
تصور اينكه دچار ايدز بشي وحشتناكه، من فكر ميكردم اگه نتيجه مثبت بشه از فشار روحي زياد يا سكته ميكنم يا خودم رو ميكشم .
توي ايران ، خيلي ها ايدز رو مترادف بيماري هاي جنسي ميدونن و من توي خيلي از وبلاگها ديدم كه ايدز رو در كنار بيماري هائي مثل سوزاك معرفي مي كنند در حاليكه ايدز يك بيماري جنسي نيست و نبايد بخاطر اينكه راه هاي انتقالش از راه نزديكي صورت مي پذيرد آنرا يك بيماري جنسي تلقي كرد.ايدز بسيار وحشتناكتر از بيماري هاي جنسي هست.
ايدز تنها بيماري است كه هنوز بشر نتوانسته است صفت كشنده را از جلوي آن حذف نمايد.
خانمها و آقايون در هنگام نزديكي هيچ وقت( تاكيد مي كنم هيچ وقت) كاندوم را فراموش نكنيد، مصرف كردن كاندوم نه تنها خجالت آور نيست بلكه نشان دهنده تشخص و آگاهي شماست.
من كه خودم عمري توي كوس و كونِ سگ و گربه و جنده 5 شنبه اي ها ، دختر فراري و غير فراري گذاشته ام فقط بخاطر مصرف مرتب كاندوم بود كه از شر اين بيماري مهلك در امان مانده ام. من بقدري به كاندوم عادت كرده بودم كه بدون كاندوم نزديكي برايم لذتي نداشت.
احمقانه هست كه فكر كنيد گائش با كاندوم ، بوئيدن گل با ماسك هستش.




........................................................................................

Sunday, November 24, 2002

تا 5 شنبه ميرم مسافرت‏، سفر ناجوري هست...
آخرش ممكنه يك مرگ تحميلي و تدريجي در انتظارم باشد...
شايد هم خداوند دوباره به من حق حيات بدهد و مشغول زندگي شوم...
خيلي بد هست كه بهت بگن خيلي زنده نخواهي ماند.



........................................................................................

Saturday, November 23, 2002

شمارش معكوس رسوائي
خيلي وقتها پيش مياد كه از بعضي گه خوردنهام پشيمون ميشم‏...
جواب صداقت رو نبايد با خيانت داد.
اون موقعي كه كثافتكاري ميكردم خيلي بهم حال ميداد، ولي الان داره از دماغم بيرون مياد.



........................................................................................

Sunday, November 17, 2002

قسمتهائي از چند نوشته نشريه الكترونيكي پرسه :
(البته چون اين دفعه حال داشتم همه مطالبش رو خوندم و چند تاشو اينجا گذاشتم، و احتمالا در مورد نسخه هاي آتي اين نشريه ، به دليل كمبود وقت و گشادي بيش از حد من، نتونم اين كار رو بكنم!)
حضور: " ديگر حضور آن جسد روي آن صندلي ، برايش ترسناك نبود . با بوي تعفن ، كنار آمده بود و شبها را به كشتن كرمهاي سفيدي مي‌گذراند كه از پايه هاي صندلي ، پايين مي‌خزيدند . تنها مگس ها بودند كه مزاحمت كمي‌برايش داشتند . "
شاهد : "دلم براي زن همسايمون مي سوزه. شوهرش گلو شو گرفته بود و فشار ميداد. اونم دست و پا مي زد و التماس مي كرد."
بيرون از عادت: "الگانس سبز و سفيد جلوي من توقف ميكند - درست وسط خيابان- هوي !اين خانوم چه نسبتي باهات داره؟"
مثل هميشه :"تورو خدا لذات و تفريحات قشر دانشجو رو ببينين ! پسر جان ، اينها رو يه دوره كوتاه مدت مي برن بيمارستان جهنم ، اونجا سيخ درماني مي كنن ، حالشون كه خوب شد ، برشون مي گردونن بهشت"
آنجا كه سخن:"خيلي از ما از اسمهاي موسيقي كلاسيك، رمانتيك، مدرن، فقط املاي آن را بلديم و اندكي از معني آن نمي دانيم.چه رسد به عبارتي چون "بالاده" و "جز" كه خيلي از ما به غلط "جاز" مي نويسند"







........................................................................................

Saturday, November 16, 2002

ريدم به هر چي دفترچه بيمه درماني هست...
هيچ كدوم از پزشكاهاي معتبر قبولش ندارند و فقط چس مثقال، توش دارو و آزمايش مي نويسند...
داروخونه ها هم كه دكان پول چاپ كني هستند... بدون اينكه كسي حاليش باشه، حتي در آمدشون- با اين تعرفه هاي جديد- از بسازبندازها هم بيشتره...
آزمايشگاه ها هم فقط پول ميستونن، كاري هم ندارند كه دفترچه ات معتبر هست يا نه ..تا قرون آخرش رو مي گيرن...
و منِ كارمند بايد هر ماه آخر برج 20-30 هزار تومن بريزم تو كيسه بعضيها، تا به اميد حقوق بازنشستگي ناچيزي كه نصيب بچه هايم خواهد شد، سرخوش باشم...
حالا تو هي از زيبائي ها بنويس...



عمه :
تقريبا همه مردها ، َسرِ اينكه : ”ميشه كس عمه رو، تو محاورات و فحش و فحشكاري به فاك داد“ موافقند ...!!!
شايد دليلش هم اين باشه كه سر فحش به عمه، ميشه بي خيال دعوا شد ...
در خاتمه به عرض ميرسانم:” لطفا كليه طرفداران حقوق بشر و نازك نارنجي ها از ارائه افاضات خودداري نمايند، چرا كه دل و دماغ بحث فرسايشي رو ندارم“.



........................................................................................

Tuesday, November 12, 2002

پيرو تيروئيدي !!!
تاچندي قبل، تمام زندگي من پر شده بود از سوسكهاي ريز آشپزخونه، حتي يادمه يه دفعه در مورد زايمان يكي از اين سوسكها ، يه چيزهائي توي وبلاگ نوشتم...
اين سوسكها همه جا حضور داشتند: تو ماست موسيري كه واسه مزه مشروب درست ميكردم بودند...
وقتي تلويزيون نگاه ميكردم حتما چند تاشون با من و در روي مبل مشغول تماشا بودند...
يا حتي شبها كه ميخوابيدم، چند تا خاله سوسكه همبسترم بودندو تا صبح منو از كت و كول و كمر مينداختند...!!!
يه بار تو ظرف غذام مي افتادند، يه بار روي لباس يار راه مي رفتند... يه بار تو وان حموم شنا ميكردند و خلاصه همه جا تشريف داشتند...
هر چي هم بهشون ميزدم اثر نداشت كه نداشت. از بايگون و پيف پاف و د.د.ت. بگير تا حشره كش تارو مار و كيش و مات و هزار تا آت و آشغال ديگه...
تا اينكه يه روز تو بقالي استانداردم (كه هميشه سر خر رو رو به مغازه اش كجه)، پودري ديدم به اسم : ” سوسك كش پيرو تيروئيدي - گرد پرتو “ ...
اولش فكر كردم بقاله ميخواد بندازه، ولي چون ديگه از دست سوسكها ذله شده بودم، تو دلم گفتم: “ سگ خور، اين رو هم ميخرم...“
تو يكي دو ماه اول خيلي تاثيرش مشخص نبود، اما الان چند ماهي ميشه كه حتي يه دونه سوسك ريز هم نمي بينم...عجيب نسلشون كنده شده ...حالا نميدنم بخاطر اين پودره هست يا اينكه مثلا سوسكها در غيبت صغري !!! به سر ميبرند و به مجرد اتمام بكن بكنشون ، در تمام در و ديوار خونه من ظهور پيدا خواهند كرد!!!



........................................................................................

Sunday, November 10, 2002

سوداگر تن
زني ديدم كه سرمايه اش را گران مي فروخت.
سرمايه اش دختري بود كه آب دماغش از خماري مي چكيد و بر روي رژ غليظش مي ريخت.
خانم رئيس به همان كهنگي اسكناسهائي بود كه تا چند لحظه ديگر آنها را مي شمرد...
عجيب پوزخند خائنانه اي در نگاهش بود.
سوداگر تن بود...
چشمان دخترك اما ، خستگي فروش متاعش بود‏...گوئي هر كه با او خوابيده است استخوانهايش را له كرده است.
مرداني كه، مي خواهند تا دينار آخر پولي كه داده اند، بكنند...
آناني كه سرخوش به لذت گاه آمدنشان هستند....لذتي بيشتر از يك شاشيدن ...
بسته شدن درب يك ماشين ...
همين.




........................................................................................

Thursday, November 07, 2002

لا اكراه في الدين !!!
جوونتر كه بودم توي شهري زندگي ميكردم كه در و ديوارش خاكستري بود و همه بديهاي يه شهر كوچيك رو تمام و كمال داشت...مردمش پشت سر هم شايعه درست ميكردند و تا يه زن تو خيابون راه مي افتاد همه با چارتا چشم ميخوردنش و خلاصه صدها مورد ديگه مثل اينا ...( البته از انصاف نگذريم چيزهاي خوبي هم مثل هواي تميز هم داشت.)
اما يه چيزي كه هر ساله تو ماه رمضون عَلَم ميشد اعلاميه هائي بود كه سازمانهائي مثل سپاه يا نيروي انتظامي و يا اطلاعات به در و ديوار ميزدند كه كلا مضمونش چيزي شبيه اين بود: " هر گونه روزه خواري جرم محسوب شده و در صورت مشاهده ، خواهر طرف رو خواهيم گائيد..."
حالا اگه يه عده اي به هر دليل روزه مي گيرن( اعتقاد، ترس،...) نبايد كه چون خودت رو از خوردن و آشاميدن منع ميكني، بقيه رو هم وادار كني كه اين كارو بكنند و اگه نكردن به سيخ و صلابه بكشي...
آقا خيلي راحت ميشه مذهب و لامذهبي رو بهانه كرد و شكم و زيرش رو پر كرد و هر كي هم زياد حرف زد بهش تهمت طاغوتي و يا حزب الهي زد و بي ناموسش كرد...
همين الانش تو همين وبلاگستان هم طاغوتي هاي دو آتيشه داريم كه تو خيال سلطنت و آوردن پسر شاه و براندازي دين و مذهب هستند و هم حزب الهي هائي كه از دين خدا فقط نهي از منكر رو فهميدن اونهم به بدترين وجه (خواهر ملت رو گائيدن).
جان كلام هر موقع ديديد يكي خيلي از خودش تعريف ميكنه و ميگه ماست رقيبش ترشه بدونين كاسه اي زير نيم كاسه هستش...





........................................................................................

Wednesday, November 06, 2002

سرد جوش بودن بعضي وقتها خوبه !
اگه طرفِ زندگي آدم سرد جوش باشه ، ديگه هر كي رو ديد لبهاشو تا بنا گوش واز نميكنه و بعدش هم احساس مفاهمه بكنه و آخرش هم دور از چشم همسرش لنگها رو بده هوا !!!
در يك مهماني به همون اندازه كه يك زن لوند براي مردها طعمه حساب ميشه ، يك مرد گرم و دوست داشتني رو هم راحت ميشه از چنگ زنش در آورد.
البته ممكنه بطن آدمها با هم تفاوت داشته باشه و لزوما هر زن لوندي، جنده نيست و هر مرد گرم و دوست داشتني، خائن نخواهد بود.
آمّاااا
آدمهاي خون گرم اونقدريكه واسه غريبه ها خوب هستند واسه خوديها خوب نيستند ...




........................................................................................

Sunday, November 03, 2002

عارضم خدمت آقا رضاي عرايض:
يكي از مشخصات يك سيستم باز، هم پاياني است(Equifinality)، يعني اينكه يك سيستم بايد قادر باشد با هر مدل و هر نوع ورودي، خروجي يكسان بدهد...حالا داداش من معلومه كه به هر مرغي اگه دون بدي، تخم مرغ پس ميندازه!
دومندش هم اينكه ، كلي گوئي صفت شاه ها و آخوندهاست، اين يادت نره !



تازه فهميدم كه چرا صبحها از تختخواب نميتونم كنده بشم....
خداوكيلي تويه اين فصل، هيچي مثل خوابيدن در رختخواب گرم و نرم اونهم توي يه اتاق تاريك نمي چسبه.



........................................................................................

Tuesday, October 29, 2002

توي اين ترافيك كيري، پشت يه ميني بوس نوشته بود: " تو هم قشنگي ! "


دير پا شدن از خواب همانو ، پليسي روندن تا سرِكار، همان.


........................................................................................

Sunday, October 27, 2002

عمليات بانكي بدون ربا
اون موقعيكه ميخواستند پرداخت سود به سپرده هاي مردم را شرعي كنند، تصميم بر اين شد كه سود رو علي الحساب عنوان كنند تا با نقض يكي از شروط ربا، عمليات بانكي رو شرعي جلوه بدهند. در واقع فرض بر اين هست كه اگر پولي با شروط
1- مبلغ سود قطعي( يا درصد سود قطعي)
2- در يك مدت زمان قطعي
به يك نفر حقيقي و يا حقوقي مشخص قرض داده شود، ربا محسوب شده و طرفي كه پول رو داده اصطلاحا نزول خور معرفي ميشود.
براي همين وقتي ديدن كه نميشه شرط 2 را هپلي هپو كرد و مجبورند سال مالي را تو حساب كتاباشون بكار ببرند، لذا تصميم گرفتند كه با عنوان كردن سود علي الحساب، يكي از شرايط ربا را نقض شده دونسته و سپرده هاي ملت را جمع آوري نمايند.
هر چند كه تابحال نيز سودهائي كه پرداخته اند، سود قطعي بوده و عملا سود علي الحساب نوعي كلاه شرعي حساب ميشده، اما هيچ وقت جرات عنوان نمودن سود قطعي توسط هيچ واحدي تا چند وقت قبل پيش نيامده بود. اما اخيرا برخي موسسات و بانكها ار همون اول ادعاي سود قطعي رو نموده و عملا عمليات بانكي بدون ربا رو زير سوال برده اند. جديدا در يكي از تبليغات بانك مسكن در بزرگراه شيخ فضل اله نوري، پرداخت سود قطعي بعنوان يكي از مزاياي بانك برشمرده شده است.
من دقيقا نميدانم كه تاثير ربا در يك اقتصاد آزاد چگونه است، و آيا رونق بخش اقتصاد است و يا باعث ايجاد اختلاف طبقاتي ثروتي ميشود، اما آنچه كه مسلم است اينه كه نبايد مردم رو گول زد.



بهرام داهي!
1- وقتيكه نوبت هتك من بود، آدم ناآگاه و تازه بدوران رسيده وبيسوات و مريضي چون من، نتونستم اون چيزهائي كه تو گفتي رو بگم...
2- يه نكته ديگه هم اينكه :
اگه بگي وطن خوبه...ميگه عزيزم نه، كجاي اون وطنِ پر از قصاوت و گند و كثافت خوبه، بگذاريد اين وطن دوباره وطن شود...
اگه بگي بده...ميگه جانِ جانانم نه، بدرووم جاي بديه، دوود دووروو دوودوود ايران !
3- آقا راستش رو بخواي من از اين آقاي مهربون خيلي ميترسم...خيلي...چون زندگيم رو دوست دارم فعلا بيشتر از اين گير نميدم !!!



........................................................................................

Thursday, October 24, 2002

جا برو اگه بازي كردن بلد نيستي...
نباز



يك فيزيك دان علاقه مند به نجوم..
نجوم، همون چيزي كه بعضي شبها منو وادار به زانو زدن در برابر آسمون ميكنه...
از تكبرم كم ميكنه..
كه جائي كه درياست من كيستم؟



........................................................................................

Wednesday, October 23, 2002

ريش سفيدها :
بايد به حرف بزرگترها گوش كرد ولي همه چي را نبايد به آنها گفت...
بزرگترها، هر حرفي كه از دهنت خارج ميشه رو با آنچه كه گذشت زمان بهشون ياد داده مقايسه مي كنند و تو ذهنشون تصويري از آدم ترسيم مي كنند. ولي دليلي نداره هميشه اين پرتره شبيه آدم باشه، چونكه همه تجارب اونها هم منطقي نيست، ممكنه كه اين تجارب آميخته به برخي عقده ها، سليقه ها و پيش قضاوتها ي ناصحيح باشه.
پس به ياد ميسپارم كه هميشه بايد به اندازه اي كه از من اطلاعات ميخوان بايد ارائه كنم، و نه زياد يا كم.



........................................................................................

Tuesday, October 22, 2002

فقط دري را به رويت خواهند گشود كه كلونش را نواخته باشي...


........................................................................................

Sunday, October 20, 2002

نون و پنير آورديم، دخترتون رو برديم
دم درشون دل و جيگرم داشت مي اومد تو دهنم، ميخواستم دسته گل رو بدم به مامان و اونو بفرستم تو !!...
وارد هم كه شديم يه سووووتي استاندارد دادم: زانوم محكم خورد به لبه ميز و دلنگ !!!
تا آخرش يك بار هم به يار نگاه نكردم، چون ميدونستم اگه چشمم تو چشمش بيفته جفتمون مي تركيم از خنده...
يه فاميل سرهنگ داشتند كه سوالها رو اون مي پرسيد، اينقدر سفت و سخت جواب ميدادم كه آخرش جناب سرهنگ OK رو دادن...!
مامانم خيلي صحبت كرد، اونها هم حرفاشون رو گفتند، تقريبا يه جورهائي سر همه چيز توافق شد...
عجب دسته گلي گرفته بودم، گلهاي رز صورتي و قرمز، هر كي ميديدش بلافاصله متوجه ميشد كه واسه چه كاريه...!
آخرش هم باز دوباره سووووتي دادم، موقع روبوسي پدرش رو 2بار بوسيدم و اون براي بار سوم هم صورتش رو جلو آورد اما من متوجه نبودم و وقتي هم متوجه شدم كه اون صورتش رو عقب كشيده بود...هنوز هم نفهميدم بايد صورت رو دو بار بايد بوسيد يا سه بار...
جان كلام اينكه ملالي نيست جز دوري يار ....
يه تشكر و قدرداني هم به همه شما دوستان وبلاگي بدهكارم كه در تمام حالات روحي ام، كمك يار و كمك حالم بوديد: " از همه تون متشكرم "



........................................................................................

Friday, October 18, 2002

دارم ميرم خواستگاري !!!
از تمام امتحان شفاهي هائي كه تو دبستان داشتم سخت تره...



........................................................................................

Thursday, October 17, 2002

Marriage Synergy
جائي خونده بودم كه هميشه 1+1 نبايد مساوي 2 بشه و اگه 1 ها بتوانند با هم ارتباط برقرار كنند‏، آنگاه انرژي مجموع اين1 ها‏، مقداري بيشتر از 2 خواهد بود و كه دليل آن همون انرژي حاصل از ارتباط 1 هاست.
در واقع پديده Synergy اتفاق خواهد افتاد كه اگه اشتباه نكنم تركيب دو لغت Energy و Synchronized بوده است.
ديروز فكر كردم كه ازدواج هم نوعي پديده Synergy هستش، و انرژي طرفين - بواسطه Merge شدن در همديگر- افزايش پيدا نموده و انرژي يك زوج‏، از انرژي مجموع يك زن مجرد و يك مرد يالقوز بيشتر است ...
كسي ميتونه اطلاعات منو در مورد Synergy كاملتر كنه؟



........................................................................................

Tuesday, October 15, 2002

نشريه الكترونيكي پرسه:
به نظرم اومد كه دانشجوهائي كه اين نشريه رو راه انداختند، ترجيح ميدن پخته ترين نوشته ها رو بنويسند و نه مثل برخي نشريه هاي ديگه دم دست ترين مطالب رو.



نامه وارده از شهسوار
" رنج و غم در فرهنگ ما ايرانيها رخنه کرده است ... با درد، حال ميکنيم و لذت ميبريم و گاهی به آن خو ميکنيم. البته اين مساله ريشه در نجابت ما دارد. وقتی که درد ديگران را ميبينيم، نميتوانيم به خود خوشی برسانيم و خود را جدای از ديگران کنيم... ولی به نظر من اين راه حل مناسبی نيست و ما بايد عليرغم همدردی قلبی و احساسی، تلاشی برای شادی و تسکين ديگران هم بکنيم.
فرض کنيد که من بيمارم و شما خود را با هدف کمک، به من ميرسانيد. آيا بايد خودتان را مثل من بيمار کنيد يا بايد با احتراز از بيماری من، مرا شفا دهيد؟ "




........................................................................................

Sunday, October 13, 2002

انتفاعي ؟؟؟
چطور ممكنه دبيرستاني كه براي هر ترم، مبلغ يك ميليون تومان از هر دانش آموز ميگيره؛ غير انتفاعي باشه ؟
تصورم از "غير انتفاعي "، بيشتر موسسات خيريه و اونجاهائي بود كه با پول مردم اداره ميشه...نه اين دكّونهائي كه به اسم مدارس غير انتفاعي باز كردن...!!!
سطح تحصيل رو توي مدارس دولتي آوردن پائين تا بازار مكاره غير انتفاعي ها رونق بگيره...
مدارس دولتي رو تبديل به يك محيط خشن و خشك كردن تا اين مدارس، لطيف و دوست داشتني به نظر بياين...
معلمها رو ياد دادند كه رشوه بگيرند و به شاگردهاي خصوصي شون نمره هاي بيشتر بدهند...
بچه ها رو طوري بار آوردند كه دائما توي اين مدارس معدل بيست بيارند ولي تو كنكور و امتحانات نهائي مثل خر تو گل بمونند...
رو افكار خونواده ها كار كردند تا تحصيل در مدارس غير انتفاعي رو به همديگه پز بدهند...
آخ كه اگه همين مشكلات دور و برمون رو حل كنيم ديگه لازم نيست به فكر سياست و اقتصاد و سنت و مدرنيته باشيم...



........................................................................................

Wednesday, October 09, 2002

كار، كار انگيليسه...
جك استراو – وزير امور خارجه انگليس- توي ايرانه، اومده وظايف همه رو در قبال شيطان بزرگ گوشزد كنه و برگرده...
احتمالا يه هفته بعد هم ملت در پي يك سخنراني ضد آمريكائي !!! ميريزن بيرون و فرياد مرگ بر آمريكا سر ميدن ...
ولي وسط چله زمستون آمريكا به عراق حمله ميكنه و همون بچه هائي كه چند روز قبل روز جهانيشون بود(روز جهاني كودك) رو به خاك و خون ميكشه، همون بچه هائي كه چند روز قبل ما به بهانه روزشون، وبلاگمون رو مزين به تبريك گوئي بهشون كرديم تا نشون بديم تو حرف زدن اوستائيم اما به اكراه آوريم دست از بغل بيرون كه سرما سخت سوزان است...آخ از اين سرما ...
آمريكا هم ميدونه كي بكوبه به عراق، تو زمستون بخاطر بارندگي ها و وزش باد، تاثير مواد شيميائي عراقي كمتر ميشه و تو سرما، سربازهاي عراقي زودتر جون ميدن...
جنگ چيز بديست، يادمه يه جائي خونده بودم كه جنگ يعني :" جنگيدن آدمهائي كه همديگرو نميشناسن بخاطر دو نفري كه همديگرو ميشناسن."يعني همون سردمداران حكومتها ...
آيا واقعا سردمداران حكومتها همديگرو ميشناسن و به عداوت طرف مقابل يقين دارند؟





لعنت بر كسي كه توي اتوبان با نوربالا رانندگي كند...
سمبل خودخواهي و مردم آزاريست اين فرد...



شك آفت عشقست.
شك در هر عشقي هست، افلاكي و خاكي ...
همانجائي كه مي ايستي واز خود مي پرسي: "درست آمده ام يا نه؟"
همانجائيست كه مجبوري مكثي كني و هر آنچه را كه پشت سر گذاشته اي مرور كني.
جائي ايست كه خيلي ها از همانجا بر ميگردند.



........................................................................................

Monday, October 07, 2002

كلاسور و سينه خانمها
جوونتر كه بودم فكر ميكردم چرا دخترها (خصوصا دانشجويان) كلاسور و كتاب و جزوه رو به سينه هاشون مي چسبونن؟
الان هم جواب قطعي براي اين كارشون ندارم ولي فكر ميكنم يكي از اين موارد باشه:
1- سينه هاي خانمها يك محل آرامش براي نوزادانشون هست (در برخي موارد حتي همسرانشان!!!) و اين ارتباط دو طرفه بوده و زن نيز از در آغوش كشيدن نوزادش لذت برده و احساس آرامش ميكنه، حدسم اينه كه اين حس ”در آغوش كشيدن زنان“ باعث ميشه كه اونها بصورت غريزي هر آنچه را كه فشار نوزاد رو بر سينه هايشان تداعي كنه را به آغوش بكشند حتي اگه كلاسور باشه .
2-سينه هاي يك زن از جمله نقاط حساس و آسيب پذير بوده و هر گونه ضربه به اين محل توامان با درد و رنجش هستش، در واقع يه چيزي مثل بيضه هاي آقايون اما اندكي كمتر، براي همين ممكنه خانمها ناخودآگاه با قرار دادن كلاسور و يا كتاب در جلوي سينه شان در پي محافظت از اين اندامشان باشند، هر چند كه ممكنه يك در ميليون هم ضربه اي به اونجا وارد نشه ...
3-ممكنه كلا اين حركت هيچ ريشه باليني نداشته باشه و صرفا چون يه روزي يه خانمي اين كارو كرده و به نظر قشنگ و مد اومده اين كار رايج شده باشه، يه چيزي تو مايه هاي توي دست راست كردن ساعت مچي.
4-ممكنه اصلا اين خصيصه مختص خانمها نباشه و اين فقط ساخته و پرداخته ذهن من باشه، چون خودم هم شاهد بوده ام كه خيلي از اساتيد مرد و تر و تميز و پير دانشگاه ها هم اين چنين جزوه هايشان را حمل مي كنند.
5-شايد هم بخاطر اين باشه كه چون سنگيني بار در قسمت مياني و سينه هاي انسان به صورت مساوي در طرفين تقسيم ميشه، براي همين خانمها با اينكار به نوعي حمل بارهاي اين چنيني رو براي خود آسانتر نموده و كاملا ارگونوميك رفتار مي نمايند.
نظر شما چيه ؟



........................................................................................

Sunday, October 06, 2002

ساختار بيمار
وقتي توي يه جامعه اي‏، ثروت بصورت ناعادلانه بين طبقات تقسيم بشه، ميشه گفت كه تنها دليلش بي كفايتي و فاسد بودن سردمداران حكومتيست.
در چنين ساختار مريضي هست كه :
كارفرماها هميشه تو فكرشون اينه كه چون شغل به كارگر و كارمند و كارشناسشون داده اند پس ميتونن هر اجحافي در حقشون بكنند و هميشه هم تو ذهن داشته باشن كه قشر پائين دست دائما در حال چپاول مال واموالشون هستند و عموما هم قدرنشناس .
از طرفي هم قشر پائين دست فكر ميكنه كه حقش رو همون كسائي خوردند كه داره واسشون كار ميكنه و تا جا داره از كار ميزنن و دزدي مي كنن. اگه هم سطح تحصيلاتشون بالا باشه(كارمند و كارشناس) اكثر اوقاتشون را به بطالت و دودره بازي ميگذرونند و به اين نحو درونشون رو خالي مي كنند.هميشه فكر مي كنند كه نه تنها هيچ كم و كسري از مدير و رئيسشون ندارند بلكه بايد اونها رو به پست صدارت مي رسوندند.
توي ادارات دولتي هم وقتي انتخابها بر اساس روابط هست و نه بر اساس ضوابط، ديگه كار بدتر از بد ميشه و زير آب زني و خايه مالي به اوج ميرسه.
بالا دستها بخاطر قدرتي كه با خريدن سياسيّون دستشون اومده‏‏، شروع به استثمار ميكنن.
پائين دستها هم بخاطر فشاري كه فقر و نياز مياره، شروع به كم فروشي در كارشون مي كنند.
الان خيلي از تحصيلكرده هاي ما لياقت داشتن خونه و ماشين و پس انداز مطمئن بانكي رو دارند‏، اما وقتي مي بينن كه دقيقا اين امكانات را كارفرماهاي نالايق آنها دارند و حاضر هم نيستند كه باندشون رو بهم بزنن و ثروت و قدرت رو عادلانه توزيع كنند، براي همين يا افسرده و ناكارآ ميشن‏، يا در همين سيستم حل ميشن و جزئي از اون ميشن و يا فرار رو بر قرار ترجيح ميدن و Lets Go to Overseas ...!!!



........................................................................................

Saturday, October 05, 2002

Kit Kat
مدتي ميشد كه يه جسم خارجي توي يكي از انگشتهاي پام اذيتم ميكرد و راه رفتن رو واسم سخت كرده بود.امروز صبح با سوزن و كارد جراحي كه يادگار پدرم هستش، افتادم به جون پام‏ و با وجود اينكه به گوشت پام رسيدم و خون راه افتاد، ولي باز نتونستم درش بيارم، حتي نتونستم ببينم كه جنسش از چيه...اگه از مواد غير فلزي باشه فكر كنم خودش تجزيه بشه و از بين بره اما اگه فلز باشه ميمونه و ممكنه عفونت كنه...هر چند الان بيش از يكماهه كه اين جسم تو پام هست ولي عفونتي نديده ام، اگه چرك كنه مجبور ميشم بدم دست جراح...ولي فعلا كه با نهايت پر روئي هم راه ميرم هم ميدوم و هم شنا ميكنم...
وقتي به يار موضوع رو گفتم زياد جدي نگرفت، مثل اينكه ميدونه از عهده اين چيزها برميام ولي يه Kit Kat برام خريد !!! همون شكلاتي كه زمان جنگ يه كارخونه ايراني با اسم Tak Tak جاش به بازار ميداد.الان هم خيلي ها هستند كه تو تنشون يه تيكه تركش دارند و صداشون هم در نمي آد، بعضي هاشون هم هستند كه افتادند تو خيابونها دنبال جوونهاي مردم كه نهي از منكر كنند، اونيكه الان ادعائي نداره و دم نمي زنه، هموني هست كه خالص بوده‏، حالا تو اسمشو ميخواي بذار رزمنده‏، عاشق، ديوانه، احمق‏، فدائي، فريفته و يا هر چيز ديگه، اما اونيكه الان شبها تو خيابونها راه رو بر جوونها ميبنده فقط يك دشمن مردمه...



........................................................................................

Thursday, October 03, 2002

لحاف ملا
مدتها بود كه فرصت نميشد به وبلاگ عمومي سر بزنم، تا اينكه ديروز تو ليست جاهائي كه بهم لينك داده بودند ديدم از وبلاگ عمومي چند تا لينك دارم...كليك كه كردم ديدم صد ملك دل وبلاگهائي كه در مورد اعدام نوشته اند رو ليست كرده و اسم من هم اونجا هستش...وقتي صفحه رو اسكرول كردم ديدم پائينش يه آقا يا خانمي به اسم نوجوان در مورد وبلاگها مذهبي و يا به قول خودش حزب الهي نوشته است و همين بهانه اي شد تا مطالب زير را بنويسم:
من آدم خيلي معتدلي تو زندگيم هستم و خدا و پيغمبرش رو قبول دارم و ميدونم يه جائي هست كه همه آدمها اونجا حساب پس خواهند داد... اما از طرفي از موسيقي و سكر و يار گرفته تا ورق بازي و انواع و اقسام لهو و لعب تو زندگيم پيدا ميشه و همين كاراكتر باعث شده كه آقاي شبح هر روز يه اسمي رو من ميذاره: تازه به دوران رسيده، باطن سنتي و ظاهر مدرن، مريض، نا آگاه و چند مورد ديگه كه يادم نيست.نكته جالبش هم اينه كه 80 درصد ملت ايران عين من هستند و20درصد باقيمانده هم با وجود اينكه كاراكترشان اينجوري هستش ولي جانماز آب مي كشند و مثل بنده حقير رك گو نيستند.يعني به تناسب دوران ريش ميذارن و كراوات ميزنن !!!
هيچ وقت خلق خدا رو اذيت نمي كنم چرا كه اعتقاد دارم كه تنها گناهي رو كه نميشه ماست مالي كرد و از خدا طلب بخشش نمود همين مردم آزاري و خون مردم رو تو شيشه كردن هستش.
با اينكه آزارم به يه مورچه هم نمي رسه و شديدا احساساتي و عاشق پيشه ام، اما اگه كسي پا روي دمم بذاره و وارد حريمم بشه، لازه باشه سرش رو گوش تا گوش ميبرم و اصلا و ابدا هم روشنفكر آنتي دفاع و مجازات و اين جور چيزها نيستم.
اعتقاد دارم هم افراطيون مذهبي و هم روشنفكران لامذهب، هر دو گروه دارند از دو لبه يه پشت بام پائين مي افتند و اگر هم تا حالا هيچ كدومشون نيفتاده اند بخاطر وجود طنابي بين اين دو گروه بوده كه يه سمتش دست افراطيون هست و يه طرفش هم دست روشنفكران و با يه توافق ضمني كه خودشان هم ميدونن چي ميگم، همديگر را با بحثهاي فرسايشي سر همون لبه نگه ميدارند. اين وسط آدمهاي عادي مثل من وسط پشت بام نشسته ايم و بازيچه دست اينها هستيم.حزب الهي، غرب زده، روشنفكر هر روز يه دعوا سر لحاف ملا در مي آرند و شروع مي كنن توان و جان اين ملت رو با بحثهاي الكي و چرت و پرت گرفتن و ديگه نائي واسه اين ملت نميمونه كه خودشون بشينند فكر كنند و سرنوشتشون رو انتخاب كنند.
اين دو گروه طنابي رو كه لاي دستشون هست رو دوست دارن و ميدونن كه چه جوري اون رو به تناسب موقعيتها و محيط بكشند كه خداي ناكرده يكيشون از يه طرف پائين نيفته و كلا كاسبي هر دو گروه كساد بشه...
بله آقايون و خانمها موضوع فقط سر كاسبي هستش و حقوق بشر و حقوق زنان و جامعه عاري از خشونت فقط ويترينهاي اين بازار مكاره هستند و بس !!! انرژيتان را براي اين جور چيزها صرف نكنيد و سعي كنيد در همان دور و برتان به انسانيت رفتار كنيد كه همه چيزدر اين صورت درست خواهد شد.



........................................................................................

Wednesday, October 02, 2002

پيتزا در محل
ديشب تلفني سفارش يه پيتزا دادم، زنگ در رو كه زد به حساب هميشه با آيفون بازش كردم و منتظر نشستم كه غذا رو بياره بالا...اما انتظارم خيلي طول كشيد و فهميدم از اونهائي هست كه غذا رو بالا نمي آره، قبلا هم چندين بار تجربه اش رو داشتم...
اومدم از وسط راه پله نگاش كردم و با دست اشاره كردم كه چرا نمي آري...اون هم با اشاره به موتورش يه جوري حاليم كرد كه بيام پائين...تا اومدم لنگ رو جوراب كنم ديدم خودش اومد بالا...
گفتم: "آقا مگه شما ننوشته ايد، تحويل غذا در منزل" ...
گفت : " نه ما نوشته ايم تحويل غذا در محل!!! واز محل هم منظورمان دري كه توي كوچه يا خيابون هستش بوده و نه درِ آپارتمان !!! "
ياد قاصدك افتادم كه به من گفته بودكلاه شرعي ميذارم...فكر كنم اين هم از اون كلاه شرعي هائي بود كه خانم قاصدك گفته بود، فقط اين دفعه طَرَفم از من زرنگتر بوده و اون سرم كلاه شرعي گذاشته بود!!!



گاهي زشتي، گاهي خوبي...
هم طلوعي، هم غروبي...
بعضي وقتا مهربوني، بعضي وقتا قصد جوني



........................................................................................

Sunday, September 29, 2002

باند كركسها
امروز صبح 5 نفر از اين باند 6 نفره اعدام شدند. جرمشون دزديدن اناث و تجاوز به آنها‏ بود.
1- با قصاص ، از نوع ”اعدام“ - بسته به مورد - موافقم. قصاص اعدام را در موارد قتل عمد ( در برخي موارد تجاوز وحشيانه به عنف) را قبول دارم.
2- با بريدن دست بواسطه دزدي مخالفم. با سنگسار كردن بواسطه زنا مخالفم. اما با هرگونه قصاص برابر با عين جرم (صرفا بدني و جسمي) - همانند پاشيدن اسيد - موافقم.
3- به هيچ وجه هم اعتقاد ندارم كه اعدام كردن باعث درس عبرت براي ديگران و نتيجتاُ عامل كم شدن جرم و جنايت ميشود.اين تفكر غلط كه اعدام در ملا عام باعث كاهش جرم و جنايت ميشود بقدري بوي سياسي دارد كه عاقلان خود بهتر دانند.
4- باور هم نمي كنم كه اعدام - خصوصا در موارد تجاوز وحشيانه به عنف ـ آب رفته را به جوي باز گرداند فلذا اعدام نبايد به بهانه راضي كردن اولياي دم توجيه شود.فقط از نتايج آن، التيام كوچكي (دقت شود : كوچك) بر دلهاي مدعيان را ميتوان ذكر كرد.
5- معتقدم علاج واقعه قبل از وقوع بايد كرد كه شامل تامين رفاه اقتصادي مردم، افزايش سطح امنيت و كلا تامين تمامي فاكتورهاي يك جامعه آرماني ميشود تا هيچ آدم عاقلي بواسطه از دست دادن تعادل رواني حاصل از فشارهاي بيروني مرتكب جنايت نشود.
6- در مورد قاتلان بالفطره و جانيان رواني هم معتقدم كه كنكاش در زندگيشان، ريشه جنايت را آشكار خواهد كرد و هيچ كسي بالفطره قاتل بدنيا نيامده است.
جان كلام اينكه قبل از هر اظهار نظري تصور كنيد كه عزيزترين كسانتان مورد جنايت واقع شده اند، سپس قضاوت كنيد.




........................................................................................

Friday, September 27, 2002

زندگي دلتنگيست...
بايد براي صحبت كردن با يك شياد بروم، حرفه اش بساز بفروشه...مدتها بود كه زندگي من درگير دو آدم شياد شده بود، از شرّ اوليش تونستم با ضرر مالي بگذرم، اما تمام روحم رو آزرد و سلامتيم رو از من گرفت. با تب 40 درجه و گوشهائي كه از شدت تب گرفته بودند بايد در ادارات و دستگاه هاي مختلف دولتي حاضر ميشدم تا حقم را ازش بگيرم...
اما هنوز نتونسته ام اين دومين شياد زندگي رو از ميان ور دارم، او هم ميخواهد باقيمانده روح و جان و پولم را بگيرد و من را در آرزوي دامادي بميراند...
زندگي، همش دلتنگيست...شاديها هميشه ظاهري و گذرا هستند اما دردها و غمها اگر چه هم بگذرند هميشه قسمتي از پوست و گوشت و روح آدم را با خود مي كَنَند و مي بَرند...
واقعا خداوند، بشر را در رنج و بدبختي و كبد خلق كرده است...
آن شياد كه خودش نزديك شصت سال سن دارد هنوز پدرش زنده است و نمي داند با ميلياردها ثروتش چكار كند اما من در عنفوان جواني، پدر از دست داده و بي پول و آرزومندم...آخر اين خون من مكيدن دارد ؟...نه آن زيبائي ام مانده است نه آن طراوتم و نه آن جوانيم ...راست مي گويند كه جواني زيبائيست...



........................................................................................

Thursday, September 26, 2002

احساس مجدد زنده بودن
مدتها بود كه زندگي خيلي بهم سخت گرفته بود، تغيير جغرافيائي محل زندگيم، مسائل رواني يار و ازدواج، مشكلات مادي كه هنوز هم ادامه داره، مريضي هاي پي در پي و ساير چيزهاي ديگه، باعث شده بود كه نه طراوتي توي روحم مونده باشه ونه نائي توي عضلاتم كه سراغ هيجان و ورزش برم...
اما امروز بعد از دو ماه وقتي خودم رو تو آب استخر ول كردم، دوباره احساس كردم كه هنوز زنده ام و اين دنيا بازهم جا داره تا ازش لذت ببرم.... با اينكه ديگه اون توان دو ماه قبل رو تو بازوهام نداشتم و ششهام جواب نميدادن، اما اينقدر ذوق زده از بازگشت مجدد بودم كه همه چيز رو فراموش كردم و شروع كردم به پروانه زدن ...
يادم مياد جند مدت قبل وقتي يار از من خداحافظي كرد و گفت كه ميخواد بره، اينقدر حالم خراب بود كه وقتي سرم رو ميكردم توي آب نفس تنگي مي گرفتم و بعد از فقط دوبار طول رفتن احساس كردم كه ديگه نميتونم ادامه بدم و اومدم بيرون به تماشاي بقيه نشستم اما تو دلم آشوب بود...آنقدر احساس تنهائي ميكردم كه به مردي كه درخواست آموزش شنا ازم كرده بود يك ونيم ساعت تمام درس دادم تا ياد يار نيفتم !!! ...واقعا عشق شوري در نهاد من نهاد...



........................................................................................

Tuesday, September 24, 2002

1- سال به سال دريغ از پارسال
معاونت راهنمائي و رانندگي تهران اعلام نمود : ” ترافيك مهرماه امسال به نسبت پارسال كمتر است.“ و در ادامه نيز دليل آنرا افزايش جريمه هاي تخلفات رانندگي عنوان نمود !!!
با توجه به اينكه عمده دليل ترافيك تهران، عدم تناسب ظرفيت بزرگراها و خيابونها با تعداد ماشينها و طراحي غلط معابر هستش و بعضي وقتها ماشينهاي تك راننده و ساعات بخصوص ازدحام ملت تو خيابونها بخاطر رسيدن به سر كار، لذا پيدا كنيد پرتقال فروش را ...!!!
البته از آنجائيكه هيچ جريمه اي براي تخلفاتي كه موجب ترافيك ميشوند وجود نداره، مثل عدم رعايت فاصله ( كه منجر به تصادفات ميشه و دنبالش راهبندون)، و يا خرابي ماشين و رانندگي با سرعت پائين و اشغال خطوط سبقت و ...لذا همچنان يا بايد به دنبال پرتقال فروش بگرديم و يا اينكه به حرفهاي معاونت فخيمه راهنمائي و رانندگي شك كنيم كه واقعا ترافيك امسال سبكتر از پارساله؟ سال به سال دريغ از پارسال...

2- نه فقط حرفي از آهن مانده است...
اگه هنوز تنتون واسه ارائه تئوريهاي بي فرجام سياسي ميخاره، به اينجا سر بزنين تا ببينيد كه چه جوري كار ” عليرضا عصار“ رو كليپش كرده اند...فكر كنم الان اگه خودش اينو ببينه از گه خوردنش پشيمون ميشه.



........................................................................................

Monday, September 23, 2002

از فردا ديگه حتما ...
تا حالا هزار دفعه تصميم گرفته ام كه شروع به انجام دادن انواع و اقسام كارهاي خوب و مفيد از يه تاريخ بخصوص بكنم اما اون تاريخ اومده و گذشته و من هنوزم كه هنوزه قراره مثلا فلان كتاب رو بخونم يا فلان ورزش رو بكنم يا فلان تحقيق رو تموم كنم...!!!
اكثر اين تاريخها هم، روز اول يه ماه جديد يا يه سال جديد بوده اما نصف عمرم رفته و هنوز اندر خم يه كوچه ام.
نميدونم دليلش كون گشادي خودم هست يا كمبود وقت و يا فراهم نشدن شرايط انجام كار و يا هزاران اما و اگر ديگه، ولي هر چه هست از فردا ديگه حتما درستش ميكنم !!!





........................................................................................

Sunday, September 22, 2002

تو را عاشقتم !!!
جاي تك تكتون خالي بود وقتي از جلوي ايست بازرسي ها با قيافه حق به جانب رد ميشدم...
جاتون خالي بود وقتي اولين جرعه رو سر كشيدم و سوختم...
قسمت همتون بشه يه رقص به ياد ماندني با يارتون...
قسمت هيچ كدومتون نشه سردرد خماري صبحش و غرغرهاي رئيس بابت تاخير ...



........................................................................................

Friday, September 20, 2002

همين امشب فقط !!!
يادم باشه آخرين كاري كه ميخوام بكنم مرتب كردن موهام باشه، هر دفعه كه اين كراوات لعنتي رو مي بندم همه چي بهم ميريزه، ولي عجب گره خوشگلي زدم، بابام يه همكاري داشت كه متخصص گره كراوات بود، از مربع گرفته تا مثلث و ذوزنقه و به هر اندازه اي كه ميخواستي درشت و كوچيك ميزد...
از بس كراوات نمي زنم همه چيش يادم رفته، ولي وقتي مي زنم به نظرم ديگه يقه باز پيرهنم با دهن كجي تو آينه بهم نمي خنده...
گل بگيرم؟ چه فايده اگه بگيرم...اونجا خيلي شلوغه كسي نمي فهمه مال منه...
ادكلن بزنم ؟ نه بابا به چه دردي ميخوره وقتي همه اونجا ميزنن !!! خوب شد اسكاتلندي نشدم وگرنه ريش بلند ميذاشتم كه كراوات هم نزنم !!!
ولي نه، هم گل ميخرم و هم ادكلن ميزنم...يه چيز ديگه هم ميزنم...تيپ هم ميزنم !!! يادم باشه فندك Zippo رو وردارم، تا چند بار مثل اين نديد بديد ها سيگارم رو با اون روشن كنم...نه بابا همون كبريت بهتره...
چند تا قرص نعنا هم بندازم تو جيبم واسه احتياط ...خصوصا وقتي دارم برميگردم...چون با يار هم برميگردم.
پشت ماشين عروس هم تا بتونم با يار جيغ و داد ميكنم و امشب همتون رو از خواب بيدار مي كنم !!!
اينقدر بوق ميزنم كه همتون تو خونه هاتون بهم فحش بدين، اينقدر ميخورم كه الكل از چشام بزنه بيرون !!! فقط همين امشب ...



احسان كيانفر: آب در آغوش سيل احساس آرامش نميكنه.
به اين جوان احترام بگذاريد‏، مرد بزرگي خواهد شد...مطالب 16 و 18 سپتامبرش را با دقت بخوانيد، به آرشيوش هم سر بزنيد.اولش فكر ميكردم كه فقط جواني خوش فكر هست كه خوش مي نگارد، اما الان فكر ميكنم كه خوش هم مي نالد.
حسنش را گفتم عيبش هم بگويم، اگر اندكي از براي ديگران بودنش كم نمايد، بي ترديد در جائي از دنيا نامش را خواهند نوشت.



........................................................................................

Wednesday, September 18, 2002

كتاب منتخب وبلاگها
چند وقتي ميشه كه چند نفر از بچه هاي با همت شهر وبلاگها ( كارپه ديم، عرائض، عصيان، روي جاده نمناك، غريب آشنا و عاليجنابان كرم ) تصميم گرفته اند كه مجموعه اي تحت عنوان "كتاب منتخب وبلاگها" چاپ و منتشر كنند كه در همين راستا اقدام به جمع آوري مطالب از طريق Email نموده اند، حالا خدا ميدونه كه چطوري ميتونن از پيچ و خم انتشار كتاب توي ايران و بامبول بازيهاي رايج بگذرند و اين مطالب وبلاگها رو بدون سانسور رد كنند، اما در هر صورت دورادور جا داره از همشون قدرداني كنيم كه بدون هيچ گونه چشمداشت مادي حاضر به انجام اينكار شده اند، هر چند كه ممكن هم هست كه بعدش پول بخوان ولي تا حالا كه صحبتي از پول نشده ...
من هم به توصيه يكي از خواص، دو سه نوشته اي از خودم رو به گردآورندگان اين كتاب فرستادم تا اگه تونستن از ارشاد مجوز بگيرند، نوشته هامو با همون اسم باكره چاپ كنند.
اما اگر خودتون رو(!) نويسنده قابلي(؟!) ميدونين و وب لاگتون Sponser داره و كلاً بچه معروف وبلاگستان هستين و وقتش رسيده كه از وبلاگ نويسي استفاده تجاري بكنين، من قوياً به شما پيشنهاد مي كنم كه بابت هر كلمه اي كه براي اين كتاب مي فرستيد، درخواست 100 تومن وجه رايج مملكت كنيد تا خداي ناكرده نوشته هايتان مورد سرقت ادبي قرار نگيره !!! و توي اين بلبشور، Copy Right شما محفوظ بمونه !!!



تحقير
اون اوايل كارم توي اين شركت، همكاري داشتم كه با هم خيلي گرم گرفته بوديم و چون هردويمان اعضاي جديد شركت بوديم و كسي هم مارو تحويل نمي گرفت!!!، يه حس مشتركي بين ما دوتا بوجود اومده بود و خيلي اوقات يا من ميرفتم پيش او و يا اون چتربازيش گل ميكرد و يه سري به ما ميزد.
اما بعد از مدتي متوجه شدم كه اين آدم چند تا خصلت ناسازگار با خلق و خوي من داره كه اصلا براي من قابل تحمل نيست. اوليش اين بود كه خيلي سعي در متشخص جلوه دادن خودش از طريق تحقير شخصيت ديگران ميكرد، به نحوي كه از محله اي كه خونشون بود گرفته تا كارخانه سازنده شورت توي پاش، تعريف و تمجيد ميكرد و در مورد مال بقيه دائما پيف پيف ميكرد. يه اخلاق بد ديگه اي هم داشت اين بود كه خيلي راحت نقاط ضعف آدمها رو دستاويز مسخره كردن ميكرد و القاب گوناگوني از جمله جواد(جوات) و بي كلاس بهشون نسبت ميداد.
متاسفانه يا خوشبختانه من به كلمه هاي اين چنيني خيلي حساسم و چون اين دو كلمه رو بيشتر نتيجه قضاوت در مورد ظاهر افراد ميدونم، بيشتر لجم ميگيره كه چگونه اين رفيق ما به خودش اجازه ميده كه طرف رو جوات خطاب كنه، در حاليكه از درون و باطن طرف خبري نداره و صرفا كلمه رو جهت تحقير طرف بكار ميبره.
از طرفي اداي اين دو كلمه، هميشه برايم يك فرهنگ مصرفگرايِ مفتخورِ زبان دراز رو تداعي ميكرد كه بي غمي زده زير شكمشون و به خودشون حق ميدن كه از آدمها گرفته تا سياست و تجارت و چيزهاي ديگه اظهار نظر كنند و خروار خروار تئوري صادر كنند اما حتي حاضر نباشن براي ديدن گوشه اي از درد و رنج اين مردم دست كمكي دراز كنند و سري به جنوب شهر بزنند .
و چون ميدونن كه فضائي كه فقر و بي فرهنگي در اون موج ميزنه خيلي دل آزار هستش و براي همين با ناميدن افراد اين فضا با عناوين بي كلاس و جواد(جوات) كار خودشون رو توجيه كنند و همچنان به جدا بودن تافته شان از بقيه پافشاري مي كنند.
البته منكر اين هم نيستم كه بعض افراد وجود دارند كه بواسطه تازه به دوران رسيدنشان، آداب معاشرت و طرز لباس پوشيدن جنتلمن مآبانه !!! رو بلد نيستند و رنگ بنفش رو كنار پيرهن زرد قناري مي پوشن ولي اين هم دليل نميشه كه در نهايت صراحت جواد بودن يا بي كلاس بودنشون رو دستاويز قرار بديم و مستقيما تو روشون اين كلمه ها رو عنوان كنيم.
من بعنوان يك جوان دوست دارم كه به چيزهائي كه به نظرم خارج از قواعد مرسوم هستش بخندم اما به خودم هيچ وقت اجازه نميدهم كه خنده ام را طرفم ببيند تا در انجمني خجل و شرمنده تمسخر و گستاخي من گردد .
همين دو خصلت باعث شد كه رابطه ام رو با ايشون به حداقل برسونم و دوباره يكي ديگه از درسهاي زندگيمو با خودم مرور كنم كه :
به ظاهر افراد اعتماد نكن، در مورد ظاهر افراد قضاوت نكن



........................................................................................

Monday, September 16, 2002

به گدائي به درِ خانه شاه آمده ايم...
خدايا آخه من با اين چندرغاز حقوق كارمندي چطوري زن بيارم تو خونه؟
نه پولِ عروسي دارم و نه دلِ بي خيالِ يار شدن...
اونم مني كه همه رو ارشاد مي كنم كه بدون پول كافي زن نستونين، وگرنه حكم بدبختيتون رو امضا ميكنين.
خدايا يه 10 ميليوني حواله كن بياد تا كارهاي عروسي رو رتق و فتق كنم، اگه هم نداري پنج ميليون بده فعلا، پنج تا ديگه هم بدهكار!!!
خدايا باباي پولدار كه واسمون خلق نكردي، كه بفرستدمون ولايت غرب، تا پول پله اي بهم بزنيم و برگرديم يه دختر طناز از تهران بستونيم...، تازشم اون پدري رو هم كه داده بودي ازمون گرفتي كه...خدايش رحمت كناد كه اگر بود مرا تكيه گاهي بود...
شغل نون و آب داري هم قسمتمون نكردي كه يك شبه نرخ ارز بره بالا تا ما هم پولدار بشيم.
فاميل وزير وكيلمون هم نكردي كه از قِبَل آقايون، طفيلي وار به نوائي برسيم و آقازاده شيم.
مادربزرگ خر ثروت هم واسمون نذاشتي كه ميراثي ازش به ما برسه.
عرضه دزدي هم كه به ما ندادي تا از ديوار مردم بريم بالا.
كارمون رو هم يه جائي نذاشتي كه رشوه بگيريم و كار چاق كنيم.
بي غيرتمون هم نيافريدي كه جاكشي كنيم تا خرج زندگي رو در بياريم.
بد ذات هم نيستيم بخدا كه دست بچه هاي مردم بنگ و حشيش بذاريم و سيگاري بچاقيم.
زبون باز هم كه نشديم دلالي كنيم و كرور كرور از سادگي مردم جمع كنيم.
عوضش يتيم و كارمند و دستپاك و بدشانس و شرافتمندو باغيرتو خوش طينت و خجالتي خلقمون كردي كه همه عالم و آدم واسه اين همه هنرنمائيت به به و چه چه كنند اما دريغ از يه پاپاسي پول سياه كه حروم اين همه زيبائي كنند و دست ما رو بگيرند.
همين حالا ببين تو اين نظرخواهي ها چند نفر همه اين محسنات رو تشويق مي كنن و آفرين بر صنع بي بديلت خواهند گفت اما دست ياري از جيب مباركشان بيرون نخواهند كشيد.
خدايا داري 10 تا نداري 5 تا بده بياد فعلا باقيش رو فردا بده ...!!!



........................................................................................

Sunday, September 15, 2002

حذر كن ز زخم درونهاي ريش
كه زخم درون عاقبت سَركند

امروز دوباره شاهد يك صحنه تاسف بار توخيابون بودم، يكي از مرسدسهاي جديد جلوي دو تا نوجوون رو گرفته بود و وادارشون كرده بود كه جلوي همه بشين پاشو برند و كلاغ پَر كنند !!! حالا خدا ميدونه گناهشون چي بوده و چه ناهنجاري اي رو مرتكب شده بودند كه اين چنين تنبيه مي شدند.
بعد از تموم شدن بشين پاشوها، يكي از همون مرسدسي ها شروع كرد با مشت توي سينه يكي از اين نوجوونها گذاشتن...پسره هم سينه سپر وايستاده بود و با بغض، مشتها رو تحمل ميكرد. مرسدسي پس از چند تا مشت محكم با پوزخندي كه رو لباش بود گفت: ” پسر چقدر اين سينه ات سفته “ ، پسره هم كه انگار منتظر اين سوال بود تا تمام مردونگيش رو ـ هرچند بدون رد و بدل كردن مشتهاش ـ نشون بده ، گفت: ”آره، چون واسه همچين روزي هست كه ميرم كلاس كونگ فو...“



........................................................................................

Friday, September 13, 2002

ببينيد اين جمله چقدر قشنگه:
Since I met you baby,I am happy as a man could be
فكر كنم توي يكي از آهنگهاي B.B.King شنيده ام...شايد كمتر جمله اي با اين ظرافت بتونه خوشحالي از مرد بودن يك مرد را بيان كنه و عامل اين شادي رو هم ديدار يك معشوقه بدونه...
اين جمله به نظر من يعني همه عشق، لذت بردن از جنسيت خود بخاطر وجود يك جنسيت ديگر و نه لذت بردن از جنسيت ديگر بخاطر جنسيت خود، يعني نه خودخواهي، نه هوس، نه خودكامگي و نه هر چيزي كه شامل منيّت باشه...
عشق به واژه هاي زيباي توي رختخواب نيست، به زيبائي ظاهري و آرايش برون نيست...
به روزگار عافيت صحبت از عشق كردن همان و صف عشّاق همان...
با لغتها هم بيهوده خود را گول نزنيم، عشق، دوست داشتن، علاقه، محبت ....همه و همه يك چيز هست...آن خدابيامرزي هم كه گفت: ” دوست داشتن برتر از عشق“ به اين نيت نگفت كه مهار بر احساساتت بزني و دل را بيرون نريزي...به اين نيت نگفت كه دوست داشتن چيز ديگريست و عشق چيز ديگر...گفت كه بدوني، تپشي كه قلبت را ميكَند همانيست كه تو نميتواني آرامَش كني و كسي ديگر بايد به آن آرامِش دهد...حالا هر چي دلت ميخواهد اسمش را بگذار...دوست داشتن ، عشق و يا هر واژه ديگه...



........................................................................................

Wednesday, September 11, 2002

تفاخر
من توي مجتمعي زندگي مي كنم كه 16 تا آپارتمان داره و يكي از اين آپارتمانها هم متعلق به دو برادر به اسم افشين و شهاب هستش كه هر دو فارغ التحصيل رشته دامپزشكي از دانشگاه آزاد هستند و توي همين آپارتمان با هم زندگي مي كنند.
مدتهاست كه شهاب ازدواج كرده و هردويشان براي كار به جنوب رفته اند و معمولا كسي توي اين آپارتمان حضور نداره، مگر اينكه يكيشون يه سري اينجا بزنه و پول آب و برقي پرداخت بكنه...
حدود ده روز قبل وقتي وارد مجتمع شدم، ديدم كه روي بورد اعلانات دو تا مجله دامپزشكي بصورت مجزا براي اين دو برادر ارسال شده و سرايدارمون اين دو مجله رو روي بورد نصب كرده تا اين دو برادر با ديدن مجله ها اقدام به برداشتنشون كنند. روي هر مجله هم نام گيرنده با تيتر بزرگ تايپ شده:
دكتر شهاب س...
دكتر افشين س...
اين رو هم بگم كه بقدري جاي بورد مجتمع تابلو هستش كه حتي غريبه ها هم توجهشون به مطالب و چيزهائي كه روي اون نصب مي شه، جلب ميشه و عكس العمل نشون ميدن...
از طرفي هم ميدونستم كه شهاب مدتي هست كه تهران هستش و با خانمش توي همين آپارتمان بسر ميبرند.
اما جونم براتون بگه كه تازه بعد از يكهفته از نصب اين مجلات روي بورد‏، آقاي دكتر شهاب س...مجله مربوط به خوشون رو برداشتند و همچنان مجله برادرشون رو كه كلمه ”دكترش“ به وضوح چشمارو خيره مي كرد دست نخورده گذاشتند سر جاش بمونه تا مردم با ديدن واژه ”دكتر“ جلوي اسم آقايون فيض ببرند!!! و از مرتبه و منزلت دكتراي ايشان مستفيذ گردند، اين رو هم بگم كه اين اولين بارشون نيست كه اين كارو مي كنند وگرنه اينقدر هم پشت كسي غيبت نمي كنم !!!
يه همسايه ديگه هم داشتم كه وقتيكه موبايل تازه تو دست و بال مردم پيدا ميشد و چيز گرون و لوكسي بود، تا مدتها فيش تلفن موبايلش رو ميذاشت روي بورد بمونه تا همگان پي به تشخص ايشان بواسطه موبايلشون ببرند و بعدها كه موبايل زياد شد و از اون حالت اشرافيش خارج شد، ديگه بي خيال تفاخر از اين نوع شد و بلافاصله اقدام به ورداشتن فيشهاش نهايت سر يك روز ميكرد.
جان كلام اينكه ميدانم كه كار بدي مي كنم وغيبت مي كنم اما بعنوان يك درس در ياد ميسپارم كه هيچ وقت اين چنين احقانه و ساده فخر نفروشم!!!



........................................................................................

Monday, September 09, 2002

بهشتي ديگر
از بهشت بر ميگردم،
خبري نبود...
همخوابگي با مهوشان پاداش بندگيم بود.
...وه كه بوي تنت را هيچ حوري اي نميداد.
رغبت بوسه هيچيك را نداشتم.
فقط رفتم كه خدا بدهكارم نباشد...

.
..
...
ياوه گفتم، از بهشت بر نمي گردم،
مرا راندند به جرم تكفير.
گفتم كه تو بهشت مني...





منت خداي عزّ و جلّ را
درد بخاطر اينه كه تو قدر عافيت رو بدوني...
آخ وقتي دندون درد ميكنه يا از اين سرماخوردگي هاي افتضاح ميخوري‏، خيلي كيف ميده حال تو رو پرسيدن كه روزگاري دماغت رو اينقدر بالا ميگرفتي كه هيچ كس نميديد.
داغ عشق بخاطر اينه كه بي كسي رو بچشي...
يادته چه دوراني داشتي؟ چه حال و حولهائي كه نكردي؟ اما الان گوزيدي...
بدبختي بخاطر اينه كه توي خوشبختي خيلي چيزها رو فراموش ميكني...
تا حالا قلبت اومده تو دهنت؟ ديدي چه مزه اي ميده؟ مزه گُه رو ميده...گُه خوردن ... ميدوني بخاطر چيه؟
ميخواي من بهت بگم؟...مسخره است...من فقط مال خودم رو ميدونم ...تو هم مال خودت رو...
پوووووووف ...
هيچ تا حالا برگشتي عقب ببيني چه غلطهائي كردي كه الان داره دهنت سرويس ميشه؟
لابد هم اعتقادي به هيچ قضاوت آسماني نداري...
من هم نداشتم، اما الان حتما ميخوام كه يك چنين قضاوت آسماني اي باشه تا اشكهاي من بي سبب جاري نشه...



........................................................................................

Tuesday, September 03, 2002

مناجات
خدايا همه پسرها و دخترهاي ايراني شكرگذار تو هستند كه صاحب اينترنتشون كردي تا با هم چت كنند ...!!!
خداوكيلي باعث شدي هم وقت بيشتري صرفه جوئي بشه و هم ديگه پسرها با اتول زدنشون خيابون رو بند نيارند و دخترها هم كنار خيابون پرسه نزنن .
تازه شم واسه كافي نتيها و ISP ها و شركت مخابرات ، نوني در بياد و كاسبي كنند...
اما خدايا اين دو تا كاري رو هم كه ميگم مرحمت كني انجام بدي ديگر ملالي نخواهد بود،
اول اينكه آداب مچاترت را بر همگان بياموز تا فحاشي نكنند.
دوم هم اينكه نذار چشم و گوش بسته با هم قرار ملاقات بذارند و قبل ازقرار، يه عكسي، پيكچري، وب كمي، ...يا لااقل توصيفي از ظاهر و قد و هيكلشون رد و بدل بشه بعد سراغ Date برن.
خدايا خودت كه ميدوني ما همه فقط ادعاي اخلاق و انسانيت و تفاهم رو داريم‏، اما هميشه حواسمون به قد و هيكل و كون و كپل طرف هست و عقلمون تو چشممونه و تيپ و ماشين و موبايل طرف را ديد مي زنيم.( با هم كه تعارف نداريم كه، داريم؟؟؟)
پس يه كاري نكن كه يكي از جوانان ما از روي غفلت، پشت اين پنجره ياهوووو مسنجر، ادعاي اخلاق و انسانيت و تفاهم بكنه اما با ديدن طرف جا بزنه و بي خيال بشه...
جان كلام جوانان ما را تو رو دربايستي نذار گير كنن.
زنده باشي خداجون.





........................................................................................

Thursday, August 29, 2002

بگرييم يا بخنديم؟
از اين مولوديهائي كه به مناسبت تولد امامها و پيغمبر و يا اعياد ميخونن چه احساسي به شما دست ميده؟
آيا با شنيدن اين مولوديها جداً مشعوف ميشين و به رقص مياين و هلهله و پايكوبي مي كنين؟
يا اينكه مثل من ياد عزا و عزاداري مي افتين و توي ذهنتون خاطرات غم انگيز زندگيتون و داغ از دست دادن عزيزانتون مرور ميشه؟
نميدونم چه اصراري هست در شادي هم غمناك باشيم...
آيا اين سِرّ اين گونه اشعار هست كه هر وقت خونده ميشه بوي غم ميده؟
يا اينكه حنجره نوحه خونها و مرثيه خونها به نحوي شكل گرفته كه وقتي هم ميخواهند مولودي و مداحي بخونند‏، اشك آدم رو در مي آرند؟
نكنه اصل ماجرا سياسي باشه !!؟؟ و چون ميبينند مردم غصه دار رو ميشه راحت چاپيد، واسه همين نميذارند مردم شاد بشن؟
حتما يه عده تون هم ميگين كه بخاطر ماهيت اسلام و دين و مذهب هست كه تِم غم و غصه و بدبخت بيچارگي داره...
شايد هم ما خبر نداريم كه مولوديهاي شادي هم هست كه آدم رو به رقص و سماع مياره و بخاطر مسائل امنيتي نبايد خوانده بشه؟
يوووووووه ...ولي غلط نكنم، كار، كار انگليسي هاست...



........................................................................................

Monday, August 26, 2002

كي گفت من خرم ؟
خيلي بدبختيم بخدا...هنوز هم وقتي مديري يا يكي از دست اندركاران حكومتي ميخواد آماري بده و مقايسه اي انجام بده، وضعيت فعلي رو با آنچه كه قبل از انقلاب بوده ميسنجه و به چند برابر شدن اين آمار نسبت به قبل از انقلاب مينازه !!!
تعداد شماره تلفنها واگذار شده‏، انشعابهاي برق ، طول خطوط لوله كشي آب، مسافت جاده كشي، ميزان صادرات غير نفتي و خلاصه هر آماري كه ميشه پزش رو داد رو با وضعيت قبل از انقلاب مقايسه مي كنند !!!
انگار نه انگار كه جمعيت ما نسبت به اون موقع بيش از 4 برابر شده ...
انگار نه انگار كه دنيا حساب ثانيه ها رو داره و ما هنوز مرجع مقايسمون 24 سال قبله...
انگار نه انگار كه با اين همه چند برابر شدن آمار، رفاه اقتصاديمون سال به سال دريغ از پارساله...
انگار نه انگار كه ما آدميم، بلا نسبت با ” خر ” يه تفاوتهائي داريم...



........................................................................................

Saturday, August 24, 2002

??? Money Talks
يه زماني فكر ميكردم 50 درصد مشكلات زناشوئي‏، مسائل ماديه اما تازگي ها فكرم عوض شده...
الان كه دقت مي كنم، مي بينم كه مسائل مادي ريشه 90 درصد مشكلاته و نه 50 درصد !!!
اون 10 درصد باقيمانده هم برميگرده به برخي كمبودهاي جنسي و گاهي هم بدني(نقص عضو و يا مريضي و در بعضي موارد معتادان بي پول !!! )
هر جدايشي (طلاق !!! ) بي برو برگرد ريشه مادي داره‏، اينكه با هم تفاهم نداريم بهانه است،
خيلي از اخلاقها وقتي پول باشه خوب و انساني ميشند ...
خيلي از فكرها وقتي پول باشه با هم به تفاهم مي رسند ...
شايد تمام قلبها وقتي پول باشه عاشق هم بشند ...
پدرم هميشه مي گفت: ”امروزه باباي خوب يعني باباي پولدار “...
لطفا مثال هم نزنين از فلان فاميلتون كه با اينكه پولدار بودند ولي از هم جدا شده اند، قطعا مشكلي از لحاظ مادي داشته اند كه باعث اختلافات بعدي شده است...
اين رو هم بدونين پولدار بودن با درست خرج كردن خيلي فرق داره...
شايد شما براي همسرتون امكانات بي نظيري فراهم كنيد اما اگر همه اينها يك لبخند بر روي لباش نياره هيچ ارزشي نداره.
خانمهاي عزيز توقعهاي شما و حتي آرزوهاي شما باعث ميشه كه عمدا يا سهوا فشاري را به همسرتان وارد نمائيد كه مجبور بشه خارج از ظرفيت كاري خود فعاليت بكنه و دراين راه ممكنه از وقت شما كم كرده و ساعات حضورش در كنار شما كمتر بشه و شايد خداي نكرده در راه برآورده ساختن آرزوهاي شما به انواع دزدي و فساد دست بزنه...
آقايون هم حواسشون باشه كه تا تمبونشون دو تا شد، همسر وفادارشون را فراموش نكنن كه در تمام شرايط بي كسي و بي پولي پا به پايش نشسته و با زندگي وي ساخته است و حالا كه آقا پولش از پارو بالا ميره حق داره دختر 20 ساله كنار خيابون را سوار ماشينش كنه و ببره تو ويلاي شمالش بتپونه و به همسر بيچاره اش نهيب بزنه كه از تمام ديشب رو روي يه پروژه حساس كار ميكردم!!!
وقتي مي بينيم كه چگونه پدر و مادر و عزيزانمان به تلنگري غزل خداحافظي مي خوانند ، چرا هنوز در پي پاك كردن اين چرك دست از دل كثيفمان نيستيم...






........................................................................................

Wednesday, August 21, 2002

ما
1- خيلي از آقايوني كه در خارج زندگي مي كنند براي زن گرفتن به ايران برميگردند.
2- يكسري خانمها هم با ديدن اين آقايون، آب از لب و لوچه شون راه مي افته.
3- همون آقايوني كه در خارج زندگي مي كنند اگه خواستگاري همين خانمها ( حتي فمنيستها ) بيايند، اين خانمها با كلّه قبول مي كنند.
4- اين خانمها اين حركت آقايون را اصلا ضد زن نمي دونند.
5- اين آقايون هم اصلا حركتشون را تحميق زنان تصور نمي كنند.
6- اين آقايون توي مدتي كه خارج بوده اند توي هر سوراخي كه گيرشون اومده تپونده اند، چه ايراني، چه خارجي و چه بچه گربه !!!
7- ولي اين آقايون دلشون ميخواد زنشون چشم و گوش بسته باشند، باكره هم كه بايد باشند، هيچ غلط اضافي هم نكرده باشند.
8- اين آقايون ميدونند از دخترهاي ايراني اون ور آب نمي تونند زن بستونن، چون كه دخترهاي اون ور آب اينقدر ديگه زرنگ شده اند كه از عهده اين آقايون بر ميان.
9- اين آقايون سراغ دختر خارجي هم نميرن، چون دلشون ميخواد زنشون مثل مادرشون كه كلفتي باباشون رو ميكرد، باشند.
10- اين آقايون پولدار هستند حسابي، زبان خارجكي هم بلدند.
11- اون خانمها هم با اينكه تصورشون اينه كه مردها دشمن زنها هستند(فمنيستها مورد بارز هستند)، اما فكر ميكنند اين آقايون به خاطر ساليان طولاني كه در خارج بوده اند تفكراتشون عوض شده !!!
12- اين آقايون با اون خانمها ازدواج مي كنند.
13- اين آقايون متشخص تا اون خانم را ميبرند خارج، رفتارشون عوض شده و از اون آدم با كلاس تبديل ميشن به نسخه ارتقا يافته باباشون در استثمار زنها .
14- اون خانمها با ديدن اين تغيير رفتار، شروع مي كنند ياد عقايد فمنيستي افتادن و دهن مرد رو سرويس كردن .
15- اين دو تا از هم جدا ميشن و طلاق مي گيرند.
16- اون آقا به دوستاش سفارش ميكنه:" نذارين چشم و گوش زنتون باز بشه وگرنه مثل من ميشين."
17- اون خانم هم ميره دنبال مرد حامي حقوق زنان كه بهمراه دايناسورها، اين گونه مرد منقرض شده !
18- دوست اون آقا تا ميخواد زن بگيره ياد حرف دوستش مي افته و با خودش ميگه كه : " دخترهاي ايراني اينجا، همه چشم و گوششون باز شده و هر كدوم رو بگيرم دهنم رو سرويس مي كنند، پس برم ايران و مادرم رو بفرستم خواستگاري يك دختر تحصيلكرده و خوشگل و باكره !!!"
19-خيلي از آقايوني كه در خارج زندگي مي كنند براي زن گرفتن به وطن مادريشون بر ميگردند.
20- يكسري خانمها هم با ديدن اين آقايون، آب از لب و لوچه شون...
21- ....
22- ...
23- ..
24- .





........................................................................................

Sunday, August 18, 2002

تغيير ذائقه
وقتيكه بچه بودم از مزه و بوي شير اونهم از نوع محليش بيزار بودم و هر موقع بخاطر بيماري مجبور ميشدم شير بخورم با ده نوع كاكائو و نسكافه و شكر و كوفت و زهرمار...مخلوط ميكردم تا مزه اش رو نفهم، علاوه بر اينها دماغم را هم با دست ديگرم ميگرفتم تا بوش را هم نفهمم !
اما چندي قبل مجالي دست داد تا به مادر بزرگم سربزنم و اونهم تا ديد كه من سرماخوردگي دارم يك كاسه شير محلي داغ كرد و گذاشت جلوم كه بخورم...من هم به عادت بچگي هام تصور كردم كه نوشيدن اين شيرهمان و شكوفه زدنم همان ! ...اما وقتي مزه مزه اش كردم ديدم نه تنها برام بد طعم نيست بلكه رغبت دارم به جرعه اي همش رو سر بكشم...
مدتها از اين تغيير ذائقه ام متعجب بودم و دنبال دليلش مي گشتم. آخرش هم به اين نتيجه رسيدم كه خوراك آدم كاملا متاثر از شرايط سني بوده و با گذشت عمر مذاق آدمي با توجه به فشارهاي زندگي ، استرس ، دغدغه هاي ذهني و فعاليتهاي جسمي و جنسي تغيير خواهد كرد.
يه چيز ديگه هم فهميدم اين بود كه مذاق آدمي هميشه تمايل به استفاده از غذاهائي داره كه بدلايل مختلف به سهولت قابل دسترسي نيستند، مثلا وقتي بچه بودم چون خيلي دير به دير پدرم پيتزا يا ساندويچ مهمونمون ميكرد براي همين عاشق اين غذاها بودم اما اين چند سال تنهائي زيستن و استفاده از غذاهاي آماده باعث شده كه حالم از سوسيس و كالباس بهم بخوره و هميشه آرزوي دست پخت مادرم و مادر بزرگم را داشته باشم...



........................................................................................

Saturday, August 17, 2002

وياگرا
اولش كه به بازار اومد خيلي گرون بود و مصرف هر كدومش به اندازه يه همخوابگي، قيمت داشت. اما بعد وارداتش زياد شد و خود داروسازهاي ايراني با ديدن بازار داغ اين قرصها، شروع به توليدش كردند و همين الان براحتي ورق 10 تائي اين قرصها رو ميشه به قيمت 1000تومن خريداري كرد.
درسته كه بازده اين قرصها غير قابل تصور هست اما اصلا بعيد نيست كه چند وقته ديگه اعلام كنند كه اين قرصها به قلب فشار زيادي وارد مي كنند و يا باعث عقيمي و چيزهاي ديگه مي شوند و يا ممكنه منجر به نوعي اعتياد شده و مانع از ايجاد ارتباط جنسي در شرايط عادي بشوند...
اما اگه از همه اينها بگذريم، وياگرا تاثير 10 تا معجون گردوئي و سه تيغ ترياك افغاني و دو بست چاق شيره كرموني رو با هم يه جا داره و بيخود هم نيست كه عصاره قرن ناميدنش...





........................................................................................

Friday, August 16, 2002

صبر
پيري يه مزيت بزرگ داره‏، اونهم اينه كه ديگه ياد گرفتي صبر كني...هميشه به حال اين پيرمردهاي با حال كه دور هم تو خيابون جمع ميشن غبطه ميخورم، زمان براشون وايستاده، اصلا حسش نمي كنند، صبر مي كنند...صبر...اما من وقتي ياد انبوه مشكلات آتي مي افتم از گه خوردنم پشيمون ميشم...
خيلي سخته مرحله به مرحله، فكر رو متمركز ساختن...
توانائي زيادي ميخواد مساله رو تيكه تيكه حل كردن ...
تسلط ميخواد تا از هول نرسيدن به جواب آخر، خودت رو نبازي...
الان مسابقات بين المللي كشتي پيش كسوتان هست، خيلي باحاله وقتي ميبيني پيرمردي با 60 سال سن، كنده بالا ميكشه و زير دوخم ميگيره...آخ اين دعا چقدر خوبه: ” الهي پير بشي..“
هميشه با خودم ميگم من و يار با هم پير ميشيم؟ ...با هم ميرسيم به مرگ يا نه....؟



........................................................................................

Monday, August 12, 2002

آرامش قبل از طوفان :
فعلا همه چي آرومه‏، مادرم رفتارش ملايم شده و يار هم، روز به روز شوقش داره بيشتر ميشه‏، اما تو دل من آشوبه...
حالا بايد 10 روز منتظر بشم تا يه مقدار پول رو يه از تاجر ميلياردر بگيرم و به يه كلاش ديگه بدم ...اگه اون تاجر ميلياردر پول رو بالا بكشه و يا من نتونم اسناد لازم رو فراهم كنم‏، نه تنها زندگي خودم بلكه زندگي تمام خانواده ام از بين ميره و حالا حالا بايد بي خيال يار و ازدواج بشم.
تازه اگه اين دغدغه ام حل بشه‏، تازه بايد بريم خواستگاري، زاينده هم كه تو فكرش اينه كه بدون نامزدي يكسال رو صبر كنيم...از اون طرف هم يار با شوق ميگه : ” ديگه واسه چي نامزد كنيم، ما كه همديگرو ميشناسيم، عقد كنيم كه راحت تر همديگرو ببينيم...تازه ممكنه پدرم با نامزدي موافقت نكنه...“
آه ه ه ه ....خدايا من چه طور ميتونم بهش بگم كه زاينده حتي حاضر نيست ما با هم نامزد بشيم چه برسه به عقد و ...
فرض كنيم همه اينها درست شد‏، پول عروسي رو از كجا بيارم، نكنه خانواده عروس انتظاراتشون زياد باشه و اين چندر غازي كه جمع كرده ام، كافي نباشه؟
تازه بر فرض اگه براي عروسي هم كافي باشه، خوب بعدش چي؟ ميشه با جيب خالي يه زندگي رو شروع كرد؟اگه بعد عروسي آه در بساط نداشته باشم، ميتونم اميدوار باشم كه يار و زندگي و مادر با من بسازند؟
تازه با كينه هائي كه يار از زاينده و زاينده از اون داره چيكار كنم؟
به قول پدرام اگه يار من هم مثل بقيه خانمها به جزئيات توجه داشته باشه، خوب اونوقت كه زندگي من از هم ميپاشه، ...
من فقط يه دل بزرگ دارم ...
ميشه به من بگين كه يه عروسي متوسط توي غرب تهران چقدر خرجش ميشه؟
مراسم عقد=؟
طلا و جواهر و خريدها =؟
فيلمبرداري و عكس و آرايشگاه و ...=؟
سور و سات شب عروسي و شام و ...البته اگه توي خونه فاميلي يا آشنائي باشه=؟
ماه عسل و ما بقي...=؟
منت ميذارين اگه اين اطلاعات رو به من بدين...در ضمن لازم ميدونم از همه تون كه با حرفها و دلداريهايتان به من تو اين مدت كمك كردين تشكر بكنم، اگه زمان رخصت بده دونه به دونه خواهم گفت كه گفتار هر كدومتون چه تاثيري روي من گذاشت...



........................................................................................

Sunday, August 11, 2002

كلبه احزان نميشه گلستان لامذهب:
تقسيم اموال كار خودش رو كرد و زاينده بفهمي نفهمي رضايت داد. با كسر مهريه و سهم همسر و خواهرهايم، تقريبا نصف خانه پدري كه به اسم من بود، از دست من خارج شد...
هرچند كه كاري كه انجام شد وجداناً درست بود، ولي خوب نصف يه آپارتمان توي تهران كم پولي نيست كه من حاضر به گذشت از آن شدم... با تمام اين اوصاف باز زاينده ، دلم رو قرص و محكم نكرد كه ميره خواستگاري يا نه؟ جون به سرم ميكنه تا يه بله بگه...
دمِ يار هم گرم ! ...بعد از صحبتهاي خواهرم و تماسي كه با من گرفت و توضيحاتي كه از ماوقع بهش دادم و خيالش رو از بابت خواستگاري اومدن راحت كردم، اونهم بلافاصله خواستگار آخري (همون ايتاليائي) رو در جا رد كرد و بهانه آورد كه حاضر به خارج رفتن نيست و بهم گفت:" كه باز هم منتظرت ميمونم..."
با تمام اين اوصاف من هنوز به يار نگفته ام كه زاينده بعد از اين همه چشم پوشي من از ثروت پدري هنوز حاضر نيست كه ما نامزد هم بشيم و اصرار داره كه بدون هيچ نوع مراسم نامزديو يا عقد ، يار تا يكسال ديگه هم صبر كنه تا يكسال بعد اقدام به عروسي و ازدواج كنيم، البته قابل توجه اينكه تمام خرج و مخارج عروسي بر عهده خودم هست و زاينده يك قرون هم خرج نخواهد كرد...آخه شما قضاوت كنيد با اين مادرم چيكار كنم، نصف يه آپارتمان رو به اسمش مي كنم از طرفي خرج عروسي رو هم خودم ميدم اما باز بهانه ميتراشه...هر چند كه من هم براي جمع و جور كردن خودم يكسال وقت نياز دارم اما كدوم خانواده اي رو سراغ دارين كه حاضر بشه دخترش رو بدون مراسم نامزدي ، يكسال عاطل و باطل يه يالقوزي مثل من بكنه؟
تصميم گرفته ام با مادرِ يارم صحبت كنم و قسمتي از شرايطم و اخلاق مادرخودم رو بهش توضيح بدم تا هم بتونه روي پدر زن آينده ام تاثير بذاره و هم آمادگي ذهني نسبت به اخلاق ناجور مادرم داشته باشه تا خداي ناكرده مراسم خواستگاري، مراسم آبرو ريزي نشه...
خدايا صفت خود خواهي را از همه مادران دنيا بگير.



........................................................................................

Thursday, August 08, 2002

ديشب خواهرم با شنيدن صدايم از پشت تلفن، سراسيمه اومد پيشم... وقتي موضوع را فهميد گفت تمام سعيش را خواهد كرد تا زاينده را راضي كنه.
از طرفي من هم بهش گفتم حاضرم تمام اموال غير منقولي كه پدرم به اسم من كرده بود را مجددا مطابق قوانين ارث تقسيم نمايم.احتمال اينكه با اينكار زاينده راضي بشه خيلي زياد هست چون عمده دغدغه زاينده مشكلات آتي مادي هست كه ممكن هست با ازدواج من، اونها را در تنگنا قرار بده، اما با تقسيم مجدد اموال غير منقول با وجود كاسته شدن از سهم من و زاينده ولي به سهم خواهرهايم افزوده خواهد شد و اين خوبه، به من هم آرامش ميده...يه جورهائي باج هم حساب ميشه، همون چنگ و دندوني هست كه يار از من ميخواست، اما من حاضرم اين وسط از مقدار زيادي پول صرف نظر كنم به شرط اينكه بتونم با كسي كه دلم ميخواد ازدواج كرده و مادرم را هم راضي و خندون نگه دارم، فكر كنم خواسته پدرم هم همين بود ولي اجل مهلتش نداد كه تقسيم عادلانه اي بين ما بكنه...
‏ميتونستم به يار بگم كه جواب بله را بندازه عقبتر، اما خودم احتياج به اين داشتم كه باورم بشه كه يار داره ميره و هر كاري كه از دستم برمياد (مثل تقسيم اموال) رو انجام بدم تا بتونم زاينده رو راضي كنم...
اگه يار حاضر بشه كه برگرده معلومه كه خيلي منو دوست داره اما اگه برنگشت ...تقصيري نداره، اونهم آدمه. يا من زيادي روش حساب باز كرده بودم يا ديگه با اينهمه كش و قوس به اين نتيجه رسيده كه اگه رابطه اي هم بين ما شكل بگيره، توامان با مشكلات و درگيري خواهد بود. به قول يكي از آشناها : دختر موقع ازدواج بايد يه نيم نگاه به پسره بيندازه و يه نگاه كامل به مادرش...
اما ممكن هست يار در عرض اين دو روز جواب بله را به يكي ديگه داده باشد، خصوصا اين آخري كه همه چيزيش كامل بود، تحصيلات، پول ، شغل، ساكن ايتاليا، ظاهر، هيكل، سن مناسب، آشناي دور فاميل و ... تازه خودم هم بهش گفتم كه اين مورد را رد نكنه و بله بگه...اگه اينجوري هم بشه يا تو معذورات اخلاقي و جلوي پدر و مادرش وا ميمونه و شايد هم دل به دريا بزنه و بعد از بله گفتن يه نه بگه...
در هر صورت تا امروز ظهر قرار شده خواهرم باهاش تماس بگيره و نتيجه رو بگه، همين اندك اميد باعث شد ديشب رو بهتر بخوابم، تا حالا اگه اين كار نميشد بخاطر مخالفتهاي زاينده بود ولي اگه الان نشه، بخاطر جواب خود يار خواهد بود كه فكر كنم تحمل سختيش به مراتب از اولي بيشتره...



........................................................................................

Wednesday, August 07, 2002

عجب شب سختي بود، هشيار كابوس ميديدم، شب از نصفه گذشته بود كه تمام ناراحتي بيكباره به روحم هجوم آورد، دلم ميخواست فكر به ذهنم هجوم نياورد، جمله جمله حرفهاش مثل پتك بر سرم خراب ميشد،
گفت : " يه روزي فكر ميكردم تو هر جوري شده با چنگ و دندون منو بدست مياري " ،
گفتم : " مونس من، حاضرم بخاطرت با چنگ و دندون در مقابل هزاران مرد جنگي بايستم اما ياراي خاموش كردن زاينده را ندارم..." .
گفت : " برو " ،
گفتم : " باز تو حرف آخر را زدي..."
گفت: " نرو، دلم ميگيره "
گفتم : " اونيكه داره ميره توئي نه من..."
گفت: " حالا ميتوني برگردي سراغ زاينده ات..."
گفتم : " من خيلي تنهام، خيلي... و گريستم... در ماشين رو باز كردم و پياده شدم، براي هميشه پياده شدم..."



يار رفت...
نميدونم از كجا بگم، اين دفعه ديگه كسي پيدا شد كه جاي ” نه “ نداشت، خودش هم از بهانه هاي زاينده خسته شده بود، امشب اولين شبي هست كه بعد از چهار سال صداش رو از پشت تلفن نميشنوم، خدا لعنت كنه همه آدمهاي خودخواه و مغرور رو كه آتش بر دل زائيده هايشان ميگذارند، بغض امان نميده...
شبهاي سياه و اشك ، عقده هائي در دل انباشته شد كه گذشت سالها از عمقش كم نميكنه...
كاسه صبرش لبريز شده بود، چهار سال وفاداري، چهار سال عاشقي، چهار سال به ساز زاينده رقصيده بود، اما ديگر بريد...
من خيلي تنهام، خيلي، نه يار كنارم هست و نه رغبت ديدن روي زاينده را دارم...تف بر اين بازي سرنوشت...
نميدانيد كه يار وقتي ميگوئم قطعه اي از هواي بهشت بود، هر شب نفسهاي سياهم رو ميگرفت و جاني دوباره براي فردايم ميداد...
خواستم چند بار بهش بگم بعد از اين اگر خواستي سراغي از من بگيري از وبلاگ باكره بگير، بغض امانم نداد، اين وبلاگ رو به افتخار اون باكره نامگذاري كرده بودم، اما حالا چي...
قلبم داره از جا درمياد، از شب ميترسم، چرا كه بايد بخوابم و ميدانم كه نمي توانم...
خدايا مرا آن ده كه آن به...ولي هيچ وقت مادرم رو نخواهم بخشيد، هيچ وقت...



........................................................................................

Monday, August 05, 2002

كُس شعر:
چندي قبل ياداشتي نوشته بودم در مورد فيلم Unfaithful. يكي از نظرات اين بود كه اين يارو Martinez فرانسوي هست و تو چرا ايتاليائي خطابش مي كني؟
من هم وقتي فكر كردم، يادم اومد كه راست ميگه اين مارتينز فرانسوي هستش و من به صرف چند نقشي كه در قالب يك ايتاليائي بازي كرده بود ، فكر كرده بودم كه اينجا هم ايتاليائي هستش و بالاخره آدم مست فراموشكار ميشه و يادم نمونده بوده كه يارو تو فيلم هم فرانسوي بوده و هر چي عشقم كشيده بوده نوشته بودم وبعدش هم گفته بودم كه حق با شماست و مچ گيريتون رو بذارين براي كسي كه مدعيه...
اما اين آقا يا خانم ( محتملا خانم) ، بنده رو به اطلاع رساني غلط متهم كرده و...
وقتي مي بينم يه نفر يه كاري رو به من نسبت ميده (اطلاع رساني) كه من يادم نيست كي قبولش كرده ام، و بعدش هم مياد بخاطر نقصان در كاري كه قبولش ندارم منو محاكمه ميكنه، به حال خودم گريان ميشم، كه من چه نوشته ام كه اين چنين برداشتي از نوشته هايم شده كه بنده اطلاع رسانم !!!
يادمه وقتي حسين درخشان تو وبلاگش اعلام كرد دنبال Sponser ميگرده، خيلي ها و از جمله من فكر مي كرديم كه حسين درخشان اون قداستش را با اين كار از بين برده و در مقام ابوالبلاگر نبايد كاسه گدائي به دستش بگيره و چيزهاي ديگه...
اما وقتي درست و حسابي فكر كردم ديدم درخشان بيچاره كه هيچ وقت خودش رو ابوالبلاگر قديس معرفي نكرده بود كه اگه خداي نكرده دنبال Sponser بگرده، مقامش خدشه دار بشه، اين ما بودم كه درخشان رو برده بوديم بالا و ابوالبلاگرش كرده بوديم و بعدش هم شاكي از نقصان كارش بوديم كه چرا در اين مكان مقدس!!! تجارت ميكنه...
جان كلام اينكه مواظب باشيد تا مثل من به جرم كاري كه نپذيرفتين ، محكوم نشين.
جان كلام دوم اينكه بنده نه منتقد سينما هستم نه نويسنده و نه هر زهرماري كه فكرش رو بكنيد، اينجا هم فقط كس شعر مينويسم...لطفا از من زياد انتظار نداشته باشين.



جميله ايست عروس جهان، ولي هش دار
كه اين مخـــــــــدّره در عقدِ كس نمي آيد

يار زنگ زده ميگه: خواب ديدم تو در حاليكه قسمتي از موهات سفيد شده، در كنار مادرت و يه دخترغريبه اي هستي و مادرت با قهقهه داره ميگه: ” اين همون دختري هست كه من ميخوام يارت بشه “.
خدا به داد من برسه با اين زاينده و يار...
اين از زاينده كه ميخواد تا موهاي منو سفيد نكرده، يار برام نستونه...
اونهم از يار كه صبر و طاقت از دست داده و تو خواب و بيداري زاينده رو به چشم يه اهريمن مي بينه.
يار ميگه: مادرت ميخواد يه مدتي بگذره و همه ماجرا از سرت بيفته، مثل پرنده توي قفس كه اينقدر خودش رو به در و ديوار قفس ميكوبه تا از حال بره...آخرش هم من رو ميدن به يكي ديگه و چند ماهي آبغوره ميگيري و آخرش هم ميگي : بالاخره مادرم هست ديكه كاريش نميشه كرد، بلند ميشي ميري سراغش...
يار راست ميگه، زاينده با صبر نشسته و تماشا ميكنه، داره از من خميري ميسازه كه تو قالب خودش جا كنه.
يار هم بي انصافي ميكنه، خواستگارها ميان و ميرند و هر كدومشون شده اند آينه دق من...
با اينكه دونه به دونه داره ردشون ميكنه، اما وقتي با دقت به خواستگارها نگاه ميندازم ميبينم هيچ كدومشون كامل نبوده اند ...يكيش بدنساز حرفه اي بوده ولي يه دونه كلمه رو نميتونسته درست و حسابي بار بذاره، اون يكي كارخونه دار بوده ولي ديپلم بيشتر نداشته، يكي ديگه خوش تيپ و داراي تحصيلات بوده ولي آه در بساط نداشته و خلاصه...
با خودم ميگم نكنه فردا يكي بزنه بياد و همه چي داشته باشه و من رو تحت فشار بذاره و تا من بخوام دوباره يه ندا به زاينده بدم، خودش ببره و بدوزه و بره...؟؟؟
يار رو مقصر نميدونم، چون اگه همين مورد براي خواهرم هم پيش بياد، ميبينم كه خيلي سخته انتخاب كنه، از يه طرف عاشق و دلداده يكي ديگه شده و از طرفي خانواده برايش خواستگارهاي مختلف را پيشنهاد ميكنه و اين وسط دختر بيچاره در تصميم بين جبر و اختيار معلقه و آخرش هم دل به اجبار ميده...
اما اين زاينده كه با يه لب خندون و يه بله تميز ميتونست از هزار و يك عقده وكينه اي كه در دل من و يار، داره جوونه ميزنه و بلاي زندگي آتي ما بشه جلوگيري كنه، داره با دست خودش دو نفر آدم عقده اي رو پرورش ميده كه يكيش ميره زن يه خواستگاري ميشه كه پدر و مادرش تائيد كردنش، اون يكي هم ميره كسخل و مجنون آواره كوچه و خيابون ميشه تا يه معشوق ديگه پيدا كنه و تا مدتها براي اون از معشوق قبلي بگه و افسوس قبلي رو كنار فعليه بخوره و تا بياد كه عاشق فعليه بشه ببينه كه اين يكي هم به دليل جهالت زاينده ها از دست رفته...



........................................................................................

Saturday, August 03, 2002

Unfaithful
بازيگران: Richard Gere, Diane Lane
كارگردان: Adrian Lyne
داستان از يك روز پائيزي آغاز ميشود كه باد تندي در يكي از شهرهاي آمريكا همه چيز را بهم ميريزد...
در همين حين زني 35 ساله، كه زيبائي صورتش در همان هواي ابري نمايانست و قامت كشيده اش را ميشود بواسطه بادي كه باراني اش را به تنش مي چسباند، تجسم كرد، با يك مرد جوان ايتاليائي برخورد كرده و تمام كتابهاي او را به زمين ميريزد...
و همين اتفاق باعث ميشود كه زن، دعوت جوان ايتاليائي را در ورود به خانه اش پذيرفته، تا آنجا ضمن تماس با همسر و پسرش، خراشيدگي پاي خود را نيز درمان نمايد...

در ادامه داستان با زندگي خصوصي زن با شوهرش آشنا ميشويم كه كارگردان يك زندگي خوشبخت را به تصوير مي كشد كه هم بچه در آن خوشحال هست و هم زن با شوهرش شبها در تختخواب به عشق بازي مي پردازند...شغل مناسب و درآمد كافي شوهرش مكمل همه اين خوشبختي عاشقانه مي باشد...

اما قسمت سياه آن زماني آغاز ميشود كه زن به رسم قدرداني به سوي منزل آن مرد جوان ايتاليائي بر ميگردد و رسم قدرداني كم كم به ديدارهاي ديگر تبديل ميشود...،
تا اينكه در ديداري ديگر، مرد جوان ايتاليائي كه با تحسين به خطوط گردن و سينه هاي آن زن چشم ميدوزد ، زن را به لمس و رقص دعوت مي كند ...و در اوج فيلم، زن را بر روي تختخوابي در بر مي گيرد و او را در حاليكه كه تنش مرتعش ميشود، تسليم حرارتش مي كند ...

زندگي مرد جوان ايتاليائي كه دنيائي مملو از كتاب و موسيقي و تنديس مي باشد از طرفي و از طرف ديگر حرارت يك مرد ايتاليائي كه درخواست هيچ زني را بي جواب نميگذارد، باعث ميشود كه زن با وجود عذاب وجدان در زمان هم آغوشي اجازه بوسه زدن بر آلتش را به مرد جوان ايتاليائي بدهد و او در زن فرو ميرود......

شوهر بيچاره نيز كم كم متوجه تغيير رفتار زن شده و ميبيند كه زن براي همآغوشي با وي گريزان است و سرانجام توسط يكي از دوستانش از واقعه آگاه شده و با توجه به عكسهائي كه يك كارآگاه خصوصي برايش تهيه ميكند پي به روابط زنش با آن مرد جوان ايتاليائي مي برد و در عين بهت و ناباوري و هزاران سوال تصميم به ديدار آن مرد ايتاليائي مي گيرد ، بدون اينكه كلمه اي به زنش چيزي بگويد...

در مراجعه به خانه آن مرد جوان ايتاليائي، با ديدن هديه اي كه در سالروز ازدواجش به همسرش هديه داده بود و همسر هوسباز آن را به مرد جوان ايتاليائي بخشيده بوده، عنان از كف داده و با پايه سنگين همان هديه بر سر مرد جوان مي كوبد و خون از جمجمه مرد فوران زده و بر دستهايش ريخته و جان ميسپارد...
مرد پس از جابجائي جسد و رها ساختن آن در انبوه زباله هاي شهري به سمت مدرسه پسرش حركت كرده و در كنار همسرش كه مشغول تماشاي تئاتر پسرش هست مي نشيند و با چهره اي كه از آن هزاران چرا مي بارد به صورت همسرش نگاه مي كند...

پليس كه با پيدا كردن جسد بدنبال قاتل مي گردد شروع به تحقيقات نموده و سراغشان مي آيد ، و از طرفي زن نيز با پيدا كردن عكسهائي كه كارگاه از وي و آن مرد جوان ايتاليائي گرفته بود، پي ميبرد كه قاتل آن مرد جوان ايتاليائي، شوهر خودش هست و در حاليكه مردش در يك شب مهتابي، رو به پنجره بيرون را نگاه ميكند، فرياد ميزند آيا تو او را كشتي؟ تو او را به قتل رسانده اي، چطور توانستي او را بكشي...
مرد كه روزها در سكوت فرو رفته بوده و تمام خيانت زنش و هراس قتل را در دلش مدفون كرده بوده و به رويش نياورده بوده ، به خروش مي آيد و فرياد ميزند: تو چگونه توانستي بارها و بارها در كنارش بخوابي و در لذت جنسي فرو روي و به فرزندت و به من نينديشي؟ چگونه توانستي تمام خوشبختي را به هوسي و حرارتي ببازي؟ چگونه توانستي شبها مرا بواسطه بوي گندي كه تو را در بر گرفته بود از خودت دور كني؟ چگونه توانستي فرو رفتن آلتي ديگر را در جائيكه پسرت را زائيده اي بپذيري؟...
براي زن تمام قضاوت به يك جا براي تخطئه اش هجوم مي آورد و تمام آن لحظه هاي شيرين خيانت كه حتي با مرورشان نيز لذت ميبرد به يكباره تبديل به يك جهنم و كابوس ميشود و همه چيزش را در خود فرو ميبرد...
بعد از آن هر وقت صداي آژير پليسي را ميشنيدند، رنگ هر دويشان از رخسار ميپريد و نگاهشان بر روي تنها پسرشان كه پدر و مادرش را بهترين پدر و مادر دنيا ميدانست، دوخته ميشد...



........................................................................................

Thursday, August 01, 2002

چه كسي را مي كشيد؟
من چند نفر را ميخواستم بكشم...
اوليش پسري بود به اسم مسعود كه در دوران راهنمائي، در زندگي من حضور داشت، فردي حيله گر كه بدون كمترين نزاع فيزيكي، تمام روح من را مي آزرد...ميدانست كه در مبارزه رودر رو، توان ايستادن در مقابل هجوم خشم من را ندارد، اما با مكر خود مرا مي رنجاند، در عنفوان نوجواني و در اوج غيرت، نام اعضاي خانوده ام را در مسير برگشتم از مدرسه به خانه با گچهائي كه از كلاس دزديده بود مي نوشت و تمام مردانگي يك پسر 13 را به جوش و خروش مي آورد. اولين بار در آن دوران احساس كردم كه قلبم فشرده ميشود....
دوميش همدست وي و بازوي فيزيكي او بود‏‏، حسن نامي كه در دعواهايم، وقتي مشتهايم بصورتش مي نشست مي فهميدم كه هركوليست توخالي، چرا كه به هر مشت حسابشده من، سه دور، دورِ خودش مي چرخيد و در چهار راه مركزي شهر بر روي زمين ولو ميشد اما كماكان زوزه هاي رجز خوانيش را از دست نميداد...
سوميش آن كسي بود كه در شبهاي پائيزي من، يار من را به فاصله تنها يك ديوار، ميكرد و صدايش در فضاي اتاق من مي پيچيد كه :” آه ، آه ه ه ه ه ،....“.
زمان زيادي طول كشيد كه به خود قبولاندم كه اين ياري كه فريفته حرفهاي يك مرد شده، يار من نيست...سخت بود صداي كسي را در پس ديوار شنيدن ، كه زماني همين الحان را در خانه تو سر ميداد... ” آه، آ ه ه ه ، ...“
چهارمين نفري را كه خواهم كشت هنوز انتخاب نكرده ام...اما هميشه با خودم ميگويم: ” اگر فرض را بر اين بذاريم كه دستگاه عدالتي در ماوراي زمين وجود خواهد داشت و به صحت قضاوت خواهد كرد، دوست دارم در آن لحظه كه اين آدمها را در مسند محكومين در جلوي من مينشانند، احساسم به همان موقعي برگردد كه اينان زندگي من را سياه كرده بودند، تا بتوانم با فريادي رسا از قاضي دادگاه استيفا طلب نمايم.“



........................................................................................

Tuesday, July 30, 2002

سلامت تن :
يكي از نشانه هاي پير شدن اينه كه علاقه آدم به راديو گوش دادن زياد ميشه !
امروز هم تا راديوي ماشين رو روشن كردم ديدم مجري قسمت خبريش ميگه: با تحقيقات جديد پژوهشگران مشخص شده است كه ورزش صبحگاهي باعث تضعيف سيستم دفاعي بدن شده و بدليل بروز عوارضي نظير خشكي دهان و بزاق ، احتمال ابتلا به بيماريها افزايش پيدا مي كند، لذا توصيه ميشود ورزش را به عصرها و يا شامگاهان منتقل نمائيد!!!
جلّ الخالق...نه به اونكه يه زماني هيچ فضيلتي برتر از ورزش صبحگاهي نبود و نه به اين پژوهش جديد علمي، هنوز هم نفهميده ايم به چه سازي برقصيم؟!
ياد پدرم به خير، هميشه ميگفت: ” پسرم كار پزشكي هيچ وقت دو دو تا چهار تا نيست، يه روز ميگن يه چيزي مفيده، فرداش ميگن باعث مرگ و ميره...“
با اينكه خودش طبيب قهاري بود ولي هميشه ميگفت: ” هو الشفاء“ .
حالا قصدم اين نيست كه بگم صبح برين دنبال ورزش يا عصر، خود من توي تمام عمرم يه بار هم نشده كه از خواب نازنين واسه ورزش بزنم‏، نه واسه ورزش زده ام نه واسه نماز صبح ...
اما خدا وكيلي ياد زمان مريضي تون بيفتين، قبول كنيد هيچي مثل درد و مرض، غرور و تكبر و آز و طمع بشر رو له نميكنه...
پس اگه مذهبي هستين دعا كنيد :
اگه مذهبي هم نيستين ، آرزو كنيد:
” سالم باشيم و سلامت.“
يه چيزه ديگه هم درخواست كنيد: ” اينكه تو بستر نميرين البته اگه نمي ترسين جاي ديگه بميرين.“
من دلم ميخواد بفهمم، دارم ميميرم. شما چطور؟



! !



........................................................................................

Monday, July 29, 2002

خشم :
حوالي ساعت 19 امروز، روي پل ستارخان دو ماشين با هم تصادف كرده بودند.روي هيچ كدوم از ماشينها حتي يك لكه خراشيدگي هم ديده نميشد، اما هر دو راننده شديدا با هم گلاويز شده بودند.
راننده ماشين اولي يك پيرمرد 60 ساله و راننده ماشين دومي يك مرد 40 ساله بود.فحش ها حول حوش مادر و خواهر ميچرخيد و مشت و لگدها هم نشان از آماتور بودن هر دو، توي دعوا كردن داشت.
احساس ميكنم فشار روي اين مردم خيلي زياد شده، فشارهاي اقتصادي كه جاي خود داشته و از طرفي تحديد آزاديها و در پي آن انواع مختلف چپاول خلق، باعث شده كه درون هر كدام از ما مقدار زيادي از خشم تلنبار شده و به تلنگري اين انبار باروت منفجر گردد.
يادم مياد وقتي فيلم Fight Club را ديدم، فهميدم كه چرا از خوني كه زير دندانهايم بهنگام مسواك زدن در ميآيد لذت مي برم.
الان هم احساس ميكنم كه هم خشم انباشته شده در مردم ـ كه منشا فشارهاي اقتصادي و رواني دارد ــ و هم زندگي يكنواخت ماشيني، باعث شده كه با كوچكترين محرك، آدرنالين در خونمان زياد شده و يك برخورد ساده را به فحاشي ناموسي و زد و خوردهاي الواطي بكشانيم.
ميدانيد كار ما از موعظه گذشته است، خويشتن داري و صبر هيچ گونه كدئين و مرفيني براي ما نمي تواند باشد.همه ما احتياج به اون مشتهاي دماغ خون كن Fight Club داريم.
زّت زياد



........................................................................................

Saturday, July 27, 2002

نقش خلقت در ارضاي زود هنگام مردان:
خيلي از مردان در هنگام برقراري ارتباط جنسي، داراي انزال زودرس بوده و في الفور به درجه ارگاسم مي رسند.
دلايل مختلف پزشكي وجود داره كه فرآيند ارگاسم در مردان چه روندي رو طي ميكنه و نهايت اوج آن چه وقت هستش.
همه هم ميدونيم كه اين زمان را به روشهاي مختلف نظير استفاده از قرصهاي محرك نظير وياگرا ، مواد مخدر و روانگردان( در برخي موارد مشروبات الكلي) و بعضي وقتها با ورزش يا حتي خود تلقيني و ساير راهها افزايش داد.
اما ارضاي سريع در مردان ريشه در خلقت آنها دارد، و در واقع اصلي ترين هدف از آميزش، انتقال نطفه به جنس مخالف بوده و براي اينكه هر دو جنس به اين عمل رغبت نشان بدهند لذايذي در اين عمل گنجانده شده تا براي هر دو طرف جذاب و مشوق باشد.اما در اصل هدف بقاي نسل هست و اينكه سعي شود هر چه زودتر انعقاد صورت بگيرد و نسل استمرار يابد.
مثال بارز اين عمل در حيوانات بوده كه در هر بار جفتگيري عمل بارداري صورت مي پذيرد چرا كه حيوانات به دليل غريزه شان كه در نهايت تكامل قرار دارد، احساس مي كنند كه بايد نسل خود را تداوم ببخشند و به همين منظور در هر بار جفت گيري ، قريب به اكثريت آنها باردار مي شوند و آن عده اي هم كه باردار نمي شوند احتمالا مشكلي در دستگاه جنسي داشته و يا عوامل محيطي نظير كمبود جفت و يا آب و هواي نامناسب تاثير گذار بوده است...و جالبترين نكته اين است كه زمان مقاربت در يگ گونه بخصوص حيوانات ، هميشه ثابت بوده وبرابر همان زمانيست كه خلقت برايش مقرركرده است و مثل نوع بشر به روشهاي كاذب ، كش داده نمي شود...
در مورد انسان نيز چنين مكانيزمي در نظر گرفته شده است يعني جنس مذكر در كوتاهترين زمان ممكن نطفه را به جنس ماده انتقال داده و با كاستن از زمان ارضا به نوعي امنيت نطفه را در برابر خطرات جانبي تامين مينمايد، يعني دقيقا همان كاري كه حيوانات مي كنند...
اعتقاد دارم اصلي ترين دليل ارضاي زود هنگام مردان، تسريع در انتقال نطفه به رحم جنس مونث بوده و تضمين تداوم نسل بشر در كوتاهترين مدت مي باشد...
اما اكنون يك سوال باقي مي ماند، پس ارضاي زنان چه ميشود؟
همانطور كه قبلا هم گفتم ميتوان به طرق مختلف انزال مرد را به تعويق انداخت تا بتوان زن را ارضا كرد كه از ملزومات اينكار اين مي باشد كه زن نيز توانائي رسيدن به مرحله ارگاسم را داشته باشد و مثل بسياري از زنان ما كه بخاطر مثائلي نظير واهمه ازنقطه ارگاسم و يا كم توان بودن مرد به اين مرحله نرسيده اند نباشد.
اما نكته مهم اين مي باشد كه هر چقدر در يك ارتباط جنسي، دفعات مقاربت توامان با آرامش روحي و علاقه قلبي باشد، كم كم جنس مرد به توانائي اي دست پيدا ميكند كه بتواند زمان ارضاي خود را به تعويق بيندازد. چرا كه احساس ميكند كه مواردي كه باعث ميشود وي سريع تر ارضا گردد از بين رفته و ديگر لزومي به ارضاي زود هنگام نمي باشد، بطور مثال در ارتباطهاي متواتر مرد (عمدتا ارتباطهاي زن و شوهري) احساس اينكه اين عمل فقط يكبار صورت خواهد گرفت را از دست داده و با علم به اينكه اين كار در دفعات ديگر هم قابل تكرار خواهد بود، به وي آرامشي داده خواهد شد كه نطفه را در نهايت طمانينه منتقل نموده و تا جائيكه زن نيز به ارگاسم برسد.
اين حس تداوم هم آغوشي باعث ميشود كه به مرد حريص و عجول فرصت تفكر داده شده و وي بتواند هارموني عشق را همپاي معشوق بنوازد.
جان كلام اينكه تا زمانيكه مرد بي دغدغه مقاربت ننمايد، هرگز نمي تواند زني را ارضا نمايد.



........................................................................................

Friday, July 26, 2002

كليك كن فناشيم ...
اولين بار كه اصطلاحات زندان نبوي دستم رسيد تا آخرش را يه نفس خوندم‏، به نظرم هيچ چكيده اي مثل اين نوشته نميتونه نشان دهنده تمام لغات و اصطلاحات كوچه بازاري ما باشه.
اعتقاد دارم فرهنگ كوچه بازاري و لغات آن در بين همه ايرانيان به نحوي جاريست اما كم و زياد داشته و به نسبت جغرافيائي كه در آن زندگي مي كنيم تغيير مي كند.
من اين فرهنگ را نه تنها نكوهيده نمي بينمش، بلكه حتي احساس مي كنم درك قسمتهائي از اين فرهنگ براي همه ما لازم هست.
چون
در جامعه اي كه گسترش فقر تنها سياست اقتصادي موجود هستش و
فساد از گونه هاي مختلفش در خيابانها و خانه ها و ادارات با وقاحت تمام بصورت سيستماتيك پياده ميشه و
مواد مخدر مثل پشگل تو دست و پاي نوجوانان ما ريخته
پس ما بايد بدونيم كه :
”هتل كارتون“ همون جائي هست كه هر شب صدها بي پناه و بي خانمان روي كارتنهاي مقوائي دراز مي كشند و شب را به صبح مي كنند و بعضي هايشان هم از شدت سرما حتي نمي توانند يك شب را به سحر برسانند و در امتداد همان سرما ي زمستان، سرماي گور را هم تجربه مي كنند.
ما بايد بدونيم ”ني زن“ به كسي ميگويند كه ترياك را با وافور ميكشد...
بايد واژه ”مايكل جمع كن“ را بدونين تا وقتي ميريزند جوونها را از خيابون جمع كنند به رفيقاتون ندا بدين...
يا بايد بدوني كه ”ملاقات دوچرخه“ به چي ميگن تا بفهمي همين لغت دوچرخه سواري ابداع شده در وبلاگستان از كجا اومده.
ميدوني ”لب متاليك“ به لبي ميگن كه از شدت اعتياد سياه شده؟
ميدوني اصطلاح ”كودك نواز“ را به همون بي شرف كثافت ميگن كه بچه هاي كوچولو را از پشت آش و لاش ميكنه؟
هيچ ميدونستي ترياك اسمهاي ديگري مثل: تل، تلتا، سياه، خوراك، جنس، مواد، تله تا، قره، دودكي، روسري، تلخكي، مارشال و ...داره؟
هيچ ميدونستين ”متديّوث“ به كسي ميگن كه هم خير سرشون ”متديّن“ هستند و هم ”ديّوث“؟
تا حالا پشت ميني بوس نديدين بنويسن: ” تشنه نبينمت‏، دريائي...“
”كره لازم“ تا حالا نشدين تا ببينين چه چيزه مفيدي هست اين كره، وقتي حشيش بالا ميزنه...
...
جان كلام به ميزان ارتباطي كه با اين فرهنگ پيدا مي كنيد، اين لغات را ياد بگيريد، سري هم به اينجا بزنيد، فكر كنم اين دوست عزيزمون تصميم داره كل اين فرهنگ را پابليش كنه.
ّزت زياد



........................................................................................

Home