b@@kereh |
Monday, April 29, 2002
● كاپشن :
........................................................................................گفت هوا گرم شده، كاپشنم رو بگير...معمولا وقتي يه چيزي رو نميخواد مثل بچه ها از خودش دور ميكنه، البته ميدونه كه من هم مثل باباها پشت سرش هستم تا هر چي رو كه نميخواد ، بسپره دست من. تا گرفتمش هوس كردم تنم كنم...گفت خيلي بهت مياد...ميخوام از اين به بعد توي تنت ببينم. سوار ماشين كه شدم دوباره دادم بهش كه بعد از پياده شدن بپوشه تا سرما نخوره.... نيم ساعت بعد از اينكه رسوندمش، توي پاركينگ خونه ديدم كاپشنه رو صندلي عقب جا مونده... در واقع عمدا جا گذاشته بوده... فرداش تنم كردم و رفتم سر كار...احساس ميكردم كنارم داره راه ميره و يواشكي ديدم ميزنه ، بوي عطر دل انگيز كاپشن هم كه حس رو دو چندان كرده بود. شبش بهش گفتم : مثل بچه ها بخشيدي... يه روز هم مثل بچه ها هواشو ميكني، همونطور كه يه روز هم هواي منو خواهي كرد □ نوشته شده در ساعت 10:54 AM توسط baakereh Sunday, April 28, 2002
● گورستان دستمال كاغذي
........................................................................................وقتي تموم شد گفت..... كف اتاق پر بود از دستمالهاي سفيدرنگ مچاله شده كه هر كدام حاوي هزاران نطفه ناكام بود... بوي تند معاشقه هنوز بود و تن ها هنوز خيس.... عطر زن، باز هجوم مي آورد اما اين بار نه براي جذب، فقط براي آرامش... نفس مرد آرام گرفته بود...هر دو نفس داشت منظم ميشد... سكوت در رقص وهم انگيزي بود... تاريكي غوغا مي كرد... هجوم خواب آغاز شده بود..... خستگي داشت هشياري را از چشمان هر دو چپاول مي كرد. ارضا بودند هر دو. ( يك برداشت آزاد ) □ نوشته شده در ساعت 10:32 AM توسط baakereh Thursday, April 25, 2002
● جاي همه تون خالي...
شبِ جمعه است وپس از يه دوش كه فقط كونم خورده به آب، شامپاين اسلامي رو با عرقِ وازگنِ ارمني قاطي كرده ام و حاجي 3 آصف رو قــــــِـــر ميدم. پشت بندش هم دو سيخ جوجه كباب زعفروني ميبرم رو آتيش و كنارش زيتون پرورده ميزنم تو رگ. دوغ هم سر بساط هست و سبزي خوردن هم فراوون...همه چراغها خاموش و همه زنگها خفه.... بوي دلبر هم تو خونه و دو سجده وصل هم پشت بندش.... فردا رو هم تا لنگ ظهر خواهم خوابيد... ديگه ملالي نيست جز دوري ياران. □ نوشته شده در ساعت 10:07 AM توسط baakereh
● چرا آدمها بهم تنه ميزنند؟
........................................................................................تنه ميزنند چون مي خواهند كمبود محبت رو با لمسِ اندكِ تنه اي ديگر جبران كنند؟ تنه ميزنند چون بعضي ها دوست دارند تنه بخورند؟ تنه ميزنند تا جيبتان را خالي كنند؟ تنه ميزنند تا چشمانتان را بخودشان جلب كنند؟ تنه ميزنند تا قلمرو الواطي شان را به رخ شما بكشند؟ بعضي ها مغرور روي زمين راه ميروند و دلشون نميخواد مسيرشون رو به كسي واگذار كنند، انگار كه اون قسمت از پياده رو ارث پدريشون هست...و تو كه غرق در غم نان و فراق يار هستي، درد شانه ات بهت مي فهماند كه تنه خورده اي. □ نوشته شده در ساعت 1:34 AM توسط baakereh Wednesday, April 24, 2002
● عرق سگي :
........................................................................................بخاطر مزه بسيار تند و تلخش هست كه بهش ميگن سگي. هر چيزي كه به سگ نسبت داده بشه نشان دهنده نهايت آن چيز هست. مثلا سگ جون، سگ صفت و يا الخ... اگه گذرتون به مجيديه بيفته و از عرق فروشيهاي ارمني اونجا عرق 500 تومني كه توي يه كيسه فريزر ريخته درخواست كنين، بهتون چيزي ميدن كه ناسا تو موشكهاش بجاي سوخت مصرف ميكنه.... بعد از خريدتون هم بايد يه كيسه زباله سياه رنگ از بقالي هاي مجيديه ( از اون كيسه هائي هست كه از مواد دست دوم تهيه شده) بگيرين و سواريه تاكسي شده و تمام مسير رو با هول اينكه نكنه كيسه تو تاكسي بتركه تا مقصد رهسپار شين . توي تركيباتش از الكل سفيد گرفته تا استامينوفن كدئين پيدا ميشه طوريكه اگه همون فرداي شربش يه سر برين دو راه قپون و تست اعتياد بدين بي هيچ ترديدي تست تون مثبت در مياد. الان ديگه همه عرق خورهاي قديم توي عرقشون ماالشعير ليموئي بهنوش ميريزن و كنارش ژامبون گوشت ميل مي كنند. يادش بخير دوران دانشجوئي كه هر 5 شنبه يا جمعه از غرب تهران مي كوبيديم و تا مجيديه مي رفتيم.وسطش هم دو تا نخ سيگار بهمن دود مي كرديم. وقتي هم مي رسيديم خونه با هم مي خونديم : سگي بگذار ما هم مردمانيم ....همون موقع هم سگي رو ميذاشتيم رو ميز چهار گوشه و خالي خالي برو بالا. شبش هم يا شكوفه مي زديم يا نخورده خوابمون مي گرفت و وسط آشپزخونه لخت و عور، ول ميشديم.هميشه خدا هم تمام لباسهامون رو مي كنديم و فقط با شورت مامان دوزمان، شويِ لباس مي داديم. صبحش هم بلند ميشديم و يه استكان خمارشكن مينداختيم بالا و دِ برو دانشگاه سر كلاس مقاومت مصالح. دلم لك زده واسه آروغات پسر. □ نوشته شده در ساعت 1:04 AM توسط baakereh Tuesday, April 23, 2002
● باز...
........................................................................................اي لعبتِ طناز، بكوب جامِ لبت را ............................................. امشب تو مگر بر سرِ ساغر زده اي باز از مستيِ چشمان شرر بار تو اي شوخ ........................................... پيداست كه به هر باده فزون سر زده اي باز از بس زده اي باده گلگون برِ اعيان ............................................. مستي كه به ويرانه ما سر زده اي باز □ نوشته شده در ساعت 12:36 PM توسط baakereh Monday, April 22, 2002
● براي روزمره نبودن، نياز به پول است، براي پول داشتن، نياز به روزمره بودن...
كاش من هم اندازه اين گــــــــــــــــــــاو ميدانستم... □ نوشته شده در ساعت 11:02 AM توسط baakereh
● مستراح :
........................................................................................همه ما بلا استثنا توي توالت بر مي گرديم و نگاهي به اون قهوه اي كه ساخته ايم ميندازيم، همه ما با دستمان آنجايمان را ميشوريم، همه ما بوي اون قهوه اي را تا انتهاي شش هايمان استشمام مي كنيم، همه ما وقتي وارد دستشوئي ميشويم دكورمان را بهم ميريزيم چون در هر صورت يا شلوارمان را پائين مي كشيم يا دامني بالا مي زنيم، همه ما پس از كشيدن سيفون، قهوه اي مان را تا اعماق سوراخ مستراح بدرقه ميكنيم...، همه ما در هنگام دفع باد از مقعدمان، باز و بسته شدن آن را خوشايند مي يابيم، اما چون همه اينها را در خلوت ميكنيم باز وقتي از آن مكان مقدس خارج ميشويم مغروريم و متكبر. چرا چون آنجا كسي نيست كه تماشاگر شما باشد ، كسي نسيت كه براي شما كف بزند، كسي نيست تا شما برايشEmail بزنيد كه واي چقدر شما روشنفكر هستين اما اگه مال من بودي يَك مي كردمت...البته اين جمله آخري را هيچ وقت نميگين. هر موقع خيلي مبهوت زيبا روئي شدين يا در كف هيكل ستبر مردي مانديد، تصور كنيد كه او هم مثل شما يك قهوه اي دارد كه هر روز ميسازدش و هنگام دفع كردنش لبهايش را به هم فشار ميدهد اگر باز هم نتوانستيد بپذيريد كه او هم مثل شماست تصور كنيد كه اگر يبوست داشته باشد، هنگام دفع سرخ ميشود ويا اگر اسهال مزاج باشد از شل بودن فضولاتش چشمهايش گشاد ميشود. جاي خوبيست اين مستراح براي تكامل شخصيت. □ نوشته شده در ساعت 9:32 AM توسط baakereh Saturday, April 20, 2002
● يه مثل قديمي هست كه ميگه :
” مرد رو با زن، زن رو با طلا و طلا رو با آتش محك مي زنند.” يكي از دلايلي كه در مورد حرام بودن طلا بر مرد مطرح ميشود، مُشَهّي بودن آنست(شهوت آور ميباشد). يعني تاثير طلا بر روي گردش خون و تاثير گردش خون در مكانيزم تناسلي مرد. تاثير طلا بر روي حيوانات نيز جالب هست. مارها علاقه شديدي به بغل كردن سكه و شمشهاي طلا دارند، البته اين مورد بيشتر در افسانه ها مطرح ميشود و قصد، نشان دادن نقش حراستي مار از گنج است. □ نوشته شده در ساعت 9:26 AM توسط baakereh
● امروز توي دستشوئي شركت در نهايت آرامش مشغول خلق اثر هنري ام بودم (!) كه يهو موبايله زنگ زد....،
........................................................................................اونم توي دستشوئي عمومي اي كه 5 تا دستشوئي ديگه هم داشت و هر 5 تاش هم پر بود از آدمهائي با اعصاب كاملا متمركز ....lol تازه يارو عوضي هم گرفته بود... □ نوشته شده در ساعت 3:02 AM توسط baakereh Friday, April 19, 2002
● اينجا رو كه ديدم ياد رفيق مدرسه و دانشگاهم افتادم، ميكشيد ولي معمولا ترياك، وقتي جلوم يه ورق آلومينيمي در آورد و روش يه پودر سفيد رنگ ريخت فهميدم كه هروئينه...
بعدها ديگه رو بازوش جا واسه تزريق نبود، از زيرِ بيضه هاش تزريق مي كرد... دنياي استعداد بود...طراحي هاش توي دانشگاه تك بود. آرشيتكت قهاري بود...، كتابي از فلاسفه نمانده بود كه حفظ نباشه. زاينده اش با تمام وجود حفاظتش كرد، الان ميگن ديگه نميكشه. □ نوشته شده در ساعت 1:36 AM توسط baakereh
● اولين قدم برايِ مثلِ بزرگترها شدن:
........................................................................................12سال قبل، بعد از اينكه آرايشگر موهام رو كوتاه كرد احساس كردم ديگه قيافه ام مثله هميشه نيست.يه سري مو دقيقا زير خطي كه صورتم رو از كله ام جدا مي كرد بصورت پراكنده در اومده بود كه پس از اينكه موهام كوتاه شده بود زشتيش رو بيشتر نشون ميداد. اونها ريشهام بودند. ... همونطور تا چند ماه همينطور داشتند بلند تر ميشدند و آرايشگر هم كوتاهشون نمي كرد. يواش يواش روي چونه ام هم در اومدند. احساسات نسبت به جنس مخالف بهم مي گفت كه من زشت شده ام. اولين تصميم براي كندنشون توي عروسي دختر عمه ام بود.بعد از اينكه موهام رو كوتاه كردم توي خونه با تيغ بابا همون موهاي كج و معوج و پراكنده رو زدم .ولي پشت لبم رو دست نزدم.چون گندش در مي اومد .وقتي بابام ديد بهش گفتم آرايشگر كوتاه كرده ولي زاينده ام فهميد، زاينده ام زن عاقلي بود ميدونست اگه توبيخم بكنه برايم عقده ميشه. چند ماه بعد رفت خودش برام تيغ صورت تراشي خريد.اجازه اش رو هم خودش از پدرم گرفت. الان 12 سال از اون ماجرا ميگذره و من هر روز يا چند روز در ميون ريشهايم را ميزنم.و هر دفعه كه ميخوام بزنم مثل اين ميمونه كه ميخوام كوه بكنم.البته الان با يه ماشين ريش تراشي فيليپس سه تيغ اين كار رو ميكنم. چوت ژيلت با صورتم سازگار نيست.راستش صورتم رو هميشه با ژيلت ميبرم....lol... مگه اينكه مهموني يا جائي بخوام برم كه قبلش يه بار با ماشين صاف و صوف كرده باشم و براي جذابيت بيشتر بخوام با ژيلت ظريف كاري بكنم. □ نوشته شده در ساعت 12:47 AM توسط baakereh Wednesday, April 17, 2002
● گنجشك
........................................................................................زاينده من وقتي 12 سالم بود يه تفنگ بادي چيني با كاليبر 4.5 برام خريد. زاينده من اگه از من همت كاري را ميخواست وانجام ميدادم هر چي بهش ميگفتم برام ميخريد.اون موقع هم توي شهرمون تو مسابقه علمي اول شده بودم... فرداش دو تا يا كريم (قمري) روي حوض نشسته بودن، وقتي تفنگ رو در كردم ديدم يكيشون افتاد رو زمين... وقتي برداشدمش، ديدم ساچمه خورده به چينه دونش، گندمهاي هزم نشده با خون سينه اش ريخت توي كفِ دستم... احتضار رو اولين بار اونجا ديدم... گريه ام گرفته بود...داشت مي مرد، با هر چي قدرت تو دستام بود انداختمش تو حياط همسايه بغليمون كه مثله يه باغ بود. خواهرم اصلا گريه نكرد، چون كوچولو بود. بعدها فهميدم از شرمِ قتل اين كار را كرده بودم.مثل همه قاتلها...هر چند بعدها پرنده زياد زدم اما هركدوم به خاطر دليلي بود، اما اين يكي قتل بود.هنوز چشماش يادمه. يه روز وقتي تو باغ پدربزرگم سگهاي گله چند روز بخاطر كوتاهيِ دائيم گشنه مونده بودند و تو دامداري به گوسفندها مي پريدند، به فكرم زد كه براشون گنجيشك شكار كنم ...خيلي راحت دو يا سه تاشون رو زدم.يكيش همون دم مرده بود .دوتاي ديگه هنوز زنده بودند. زنده زنده انداختمشون جلوي سگها. بعد ها دائيم يادم داد چطوري كارشون رو تموم كنم....انگشت اشاره ام را مينداختم زير خِرخِرشون ، شستم رو هم قفل مي كردم پشت گردنش...خرخره رو يه ذره مي آوردم بالا، بعد با يه فشار سريع به چپ كله گنجيشكها رو مي كندم. تفنگ بعدي يه كاليبر5.5 گشاد شده واسه گلوله هاي كوچيك سربي بود.ميشد باهاش كبك زد.هيچ وقت بعد از اون ماجرا يا كريم نزدم.اما يه بار به اشتباه به جاي يه كبك با همين كاليبر 5.5 يه يا كريم زدم. هيچ حسي نداشتم. تا دائيم رسيد ازم پرسيد زدي؟ من هم اشاره به يا كريم كردم، سريع كله شو جدا كرد، همون شب هم سينه اش رو كباب كرد و به من داد. چون وسط بيابون چيزي غير از اون واسه خوردن من نمونده بود...اندازه يه بند انگشت بود. سومين و آخرين تفنگ، 18 سالم بود كه به دستم رسيد يه دولول شكاري بود.با اون چيزي نزدم .ولي يه بار كه واسه كبك رفته بوديم پشت يه تخته سنگ نزديكي هاي ده . يهو ديدم يه چيزي كه قدش نزديكي هاي كمرمبود از كنارم گذشت. هوا دم دماي غروب بود...پشت سرش و به فاصله چند ثانيه چند تا سگ پارس كنان از كنارم گذشتند،همون موقع فهميدم كه اون يه گرگ بوده... من عاشق پيشه ام ...، اما اونجائيكه من بودم بايد اينها رو مي آموختم.الان بيش از 10 ساله كه دستم به تفنگ نخورده. اما اگه يه روز لازم باشه ميتونم سرب رو تو شقيقه دشمن خالي كنم تا داغي گلوله فكر خام تجاوزش رو بسوزونه. □ نوشته شده در ساعت 7:30 AM توسط baakereh Tuesday, April 16, 2002
● يه سوال دارم.ميدونين چرا گوشت رو تو پياز ميخوابونن؟
يه سوال ديگه هم دارم...ميشه بگين چه جوري يه پسر ميتونه هم دوست يه دخترباشه و هم برادرش؟و علاوه بر اين برادر،آدم دوست پسر هم داشته باشه... سوال بعدي ( لطفا آقايون بگن ): چند تا از اين جور دخترها هست كه شما رو برادر ميدونن، شما هم برادرش هستين اما هميشه يه احتمال هم ميدين كه يه روز باهاش بخوابين... سوال ديگه( لطفا خانمها) : چند تا برادر دارين كه تو زندگيتون دارن شما رو ياري مي كنند اما اگه يه روز دوست پسرتون رو از دست بدين با يكي از اين برادرها خواهين خوابيد؟ فهميدم چرا گوشت رو تو پياز ميخوابونن...واسه اينكه يه روز بخورنش. □ نوشته شده در ساعت 11:41 AM توسط baakereh
● 1- ترك عادت موجب مرضست.
........................................................................................2- ترك عادت به موجب مرضست. كدوم يكي درسته؟ □ نوشته شده در ساعت 11:12 AM توسط baakereh Monday, April 15, 2002
● يه نفر رو ميشناسم كه اوضاش خيلي خرابه...
........................................................................................اولش اينكه خونه اش روفروخته،ولي پولش رو مرداد ماه ميدن ولي اون بايد تا خرداد خونه جديد بخره. دوم ميخواد خونه اي تويه محله پيدا كنه كه متري 100 هزار تومان زير قيمت منطقه باشه تا پولش كفاف كنه. سوم اينكه همه فروشنده ها پولشون رو نقد ميخوان واون تو چند تا قسط ميتونه بده. چهارم اينكه يه نفرفضول داره با تحت تاثير گذاشتن احساسات طرف روش فشار مياره كه يه قسمت از خونه رو بنام يه نفر ديگه بكنه. پنجم اينكه براي معامله يه خونه چندين ميليوني يه دسته چك معتبر نداره. ششم اينكه كسي رو كه علاقه داره بهش، ميخوان يا شايد هم ميخواد ازدواج بكنه. هفتم اينكه به خاطر اين مشكلات يه در ميون ميره سره كار و اون يه ذره اعتماد رئيسش رو هم داره از دست ميده. هشتم اينكه هر روز تو فكر اين هست كه نامزد خواهرش چه جور آدمي از كار در خواهد اومد. نهم اينكه يه خواهر كوچولوي مريض براي هميشه داره كه محتاج مراقبته. دهم اينكه پدر نداره. يازدهم اينكه بدجوري سرما هم خورده ...و بايد به روي مادرش بخنده تا ته دل اون خالي نشه. □ نوشته شده در ساعت 11:33 AM توسط baakereh Sunday, April 14, 2002
● تست مستي :
نقاط A و B مكانهائي در پيرامون شما و يا اشيائي در محيطي كه شما واقع شده ايد، مي باشند. پس از مصرف مشروبات الكلي: 1-اگر بتوانيد در فاصله نگاه كردن از نقطه A تا نقطه B، اشياء واقع در مسير، يا چند تا از آنها را ببينيد ( بيش از 4 شي يا نقطه)، شما در آغازمستي بوده و ميتوانيد پيكهاي بعدي را البته با سير نزولي ولي با نهايت اشتها نوش جان فرمائيد كه اگر در كنار مه پيكري باشيداز انحناهاي تن او خواهيد توانست نهايت لذت را ببريد و اگر در جنسيت مونث باشيد، مرد شما نفسهايش گرمتر از هميشه خواهد بود و بازوانش سفت تر. 2-اگر در فاصله نگاه از A تا B ، نتوانيد مسير را ببينيد و يا كمتر از 4 شي را در حافظه ديداريتان مشاهده كنيد ولي بتوانيد نقطه B را حتي با انحراف 10 Cm و در 2 يا 3 بار قفل كردن بر روي آن ببينيد، شما در اوج مستي يوده و به خوردن ادامه ندهيد.در صورت وجود اشتها ، از غذاهاي كم حجم (غلات كاملا مضر است)همانند كباب استفاده نمائيد،دراين حالت اگر در بستر و در كنار جنس مخالفي آرميده ايد ، خود را در اختيار او گذاشته تا وي آغاز كننده باشد، البته اگر وضعيت او هم مثل شما باشد، آغازكننده فرد كم مست تر باشد اما نه به اندازه مورد 1 رمانتيك.(pain & pleasureپيشنهاد ميشود). خواب به شما آرامش خواهد داد. 3-اما اگرنتوانستيد روي نقطه B كليد نمائيد، شما مسموم شده و به جاي گوش دادن به حرفهاي اطرافيانتان مبني بر مصرف قهوه يا آبليمو ، سعي كنيد با شهامت شكوفه بزنيد(تگري)،بدانيد كه بوي آمونياك موجود در دستشوئي به اعصاب شما آرامش بيشتري خواهد داد و به هيچ وجه كسي را داخل راه ندهيد، شكوفه كردن باعث از بين رفتن الكل اضافي موجود در معده تان شده و غلظت الكل را در خون پائين آورده و كبد و كليه را براه خواهد انداخت.پس از اين كار سعي نمائيد از نوشيدني ساده اي كه خيلي دوست داريد استفاده نموده و سعي كنيد در جائي گرم آماده براي خواب شويد.خواب همه مسموميت شما را از بين خواهد برد.سعي كنيد از حركت دادن سر به چپ يا راست در بستر خودداري كنيد كه قطعا بدليل اختلال بوجود آمده در مايع حلزوني گوش ،شما احساس نامطلوبي خواهيد داشت. 3- □ نوشته شده در ساعت 1:46 PM توسط baakereh
● بدجوري مست كرده بود، علف هم كه كم نكشيده بود، شكوفه زد به در و ديوار، براي اينكه بقيه خونه رو به كثافت نكشه بردنش توي توالت گذاشتنش، همونجا هم تا صبح خوابيد...
........................................................................................□ نوشته شده در ساعت 5:02 AM توسط baakereh Saturday, April 13, 2002
● بوسه اول ز لب آيد به در...بوسه ثاني كشد از نافِ سر
........................................................................................از لب من بوسه مكرر بگير ...چون كه به آخر رسد از سر بگير نازك و تنگ است مرا پيرهن...تَر كه شود نيك بچسبد به تن دست بكش بر شكم صاف من ...بوسه بزن بر دهنِ ناف من □ نوشته شده در ساعت 12:26 PM توسط baakereh Friday, April 12, 2002
● دوباره نفسم سياه شده ...دوباره باكره ميره...دق الباب نوبتم...اين بار زنده خواهم ماند؟...
........................................................................................چگونه ميتوانم بگويم سحر نزديكست اندكي تحمل بايدت... كوچولو چه جسورانه استدلال مي كردي براي اسباب بازي اي كه حالا ديگه وقتش رسيده صاحبش باشي. ...ديدي چه راحت همه ترست ريخت ...ديدي خيلي هم سخت نبودفراموش كردن...گفته بودم رنجي نخواهي كشيد ...گفته بودم همه چيز توجيه پيدا خواهد كرد ... ديدي چه آسان لغتها در وقت وداع بر زبانت جاري خواهد شد...گفته بودم در ديدگانت فروغ نخواهم داشت ...گفته بودم خورشيد در چشمانت ديگر طلوع نخواهد كرد... آه از آن جور و تطاول كه در اين دامگه هست. □ نوشته شده در ساعت 11:32 AM توسط baakereh Wednesday, April 10, 2002
● اين اضطراب هميشه هست كه كِي ميره...
........................................................................................خيلي وقته كه يار و ياوريم ،اما سرنوشت حاليش نميشه... فكر كنم خدا هم مهتاب روئي چون تو را از دست داده كه هر بهار پشت ابرها مي گريد... □ نوشته شده در ساعت 9:40 AM توسط baakereh
|