b@@kereh |
Sunday, September 29, 2002
● باند كركسها
........................................................................................امروز صبح 5 نفر از اين باند 6 نفره اعدام شدند. جرمشون دزديدن اناث و تجاوز به آنها بود. 1- با قصاص ، از نوع ”اعدام“ - بسته به مورد - موافقم. قصاص اعدام را در موارد قتل عمد ( در برخي موارد تجاوز وحشيانه به عنف) را قبول دارم. 2- با بريدن دست بواسطه دزدي مخالفم. با سنگسار كردن بواسطه زنا مخالفم. اما با هرگونه قصاص برابر با عين جرم (صرفا بدني و جسمي) - همانند پاشيدن اسيد - موافقم. 3- به هيچ وجه هم اعتقاد ندارم كه اعدام كردن باعث درس عبرت براي ديگران و نتيجتاُ عامل كم شدن جرم و جنايت ميشود.اين تفكر غلط كه اعدام در ملا عام باعث كاهش جرم و جنايت ميشود بقدري بوي سياسي دارد كه عاقلان خود بهتر دانند. 4- باور هم نمي كنم كه اعدام - خصوصا در موارد تجاوز وحشيانه به عنف ـ آب رفته را به جوي باز گرداند فلذا اعدام نبايد به بهانه راضي كردن اولياي دم توجيه شود.فقط از نتايج آن، التيام كوچكي (دقت شود : كوچك) بر دلهاي مدعيان را ميتوان ذكر كرد. 5- معتقدم علاج واقعه قبل از وقوع بايد كرد كه شامل تامين رفاه اقتصادي مردم، افزايش سطح امنيت و كلا تامين تمامي فاكتورهاي يك جامعه آرماني ميشود تا هيچ آدم عاقلي بواسطه از دست دادن تعادل رواني حاصل از فشارهاي بيروني مرتكب جنايت نشود. 6- در مورد قاتلان بالفطره و جانيان رواني هم معتقدم كه كنكاش در زندگيشان، ريشه جنايت را آشكار خواهد كرد و هيچ كسي بالفطره قاتل بدنيا نيامده است. جان كلام اينكه قبل از هر اظهار نظري تصور كنيد كه عزيزترين كسانتان مورد جنايت واقع شده اند، سپس قضاوت كنيد. □ نوشته شده در ساعت 11:30 AM توسط baakereh Friday, September 27, 2002
● زندگي دلتنگيست...
........................................................................................بايد براي صحبت كردن با يك شياد بروم، حرفه اش بساز بفروشه...مدتها بود كه زندگي من درگير دو آدم شياد شده بود، از شرّ اوليش تونستم با ضرر مالي بگذرم، اما تمام روحم رو آزرد و سلامتيم رو از من گرفت. با تب 40 درجه و گوشهائي كه از شدت تب گرفته بودند بايد در ادارات و دستگاه هاي مختلف دولتي حاضر ميشدم تا حقم را ازش بگيرم... اما هنوز نتونسته ام اين دومين شياد زندگي رو از ميان ور دارم، او هم ميخواهد باقيمانده روح و جان و پولم را بگيرد و من را در آرزوي دامادي بميراند... زندگي، همش دلتنگيست...شاديها هميشه ظاهري و گذرا هستند اما دردها و غمها اگر چه هم بگذرند هميشه قسمتي از پوست و گوشت و روح آدم را با خود مي كَنَند و مي بَرند... واقعا خداوند، بشر را در رنج و بدبختي و كبد خلق كرده است... آن شياد كه خودش نزديك شصت سال سن دارد هنوز پدرش زنده است و نمي داند با ميلياردها ثروتش چكار كند اما من در عنفوان جواني، پدر از دست داده و بي پول و آرزومندم...آخر اين خون من مكيدن دارد ؟...نه آن زيبائي ام مانده است نه آن طراوتم و نه آن جوانيم ...راست مي گويند كه جواني زيبائيست... □ نوشته شده در ساعت 10:39 AM توسط baakereh Thursday, September 26, 2002
● احساس مجدد زنده بودن
........................................................................................مدتها بود كه زندگي خيلي بهم سخت گرفته بود، تغيير جغرافيائي محل زندگيم، مسائل رواني يار و ازدواج، مشكلات مادي كه هنوز هم ادامه داره، مريضي هاي پي در پي و ساير چيزهاي ديگه، باعث شده بود كه نه طراوتي توي روحم مونده باشه ونه نائي توي عضلاتم كه سراغ هيجان و ورزش برم... اما امروز بعد از دو ماه وقتي خودم رو تو آب استخر ول كردم، دوباره احساس كردم كه هنوز زنده ام و اين دنيا بازهم جا داره تا ازش لذت ببرم.... با اينكه ديگه اون توان دو ماه قبل رو تو بازوهام نداشتم و ششهام جواب نميدادن، اما اينقدر ذوق زده از بازگشت مجدد بودم كه همه چيز رو فراموش كردم و شروع كردم به پروانه زدن ... يادم مياد جند مدت قبل وقتي يار از من خداحافظي كرد و گفت كه ميخواد بره، اينقدر حالم خراب بود كه وقتي سرم رو ميكردم توي آب نفس تنگي مي گرفتم و بعد از فقط دوبار طول رفتن احساس كردم كه ديگه نميتونم ادامه بدم و اومدم بيرون به تماشاي بقيه نشستم اما تو دلم آشوب بود...آنقدر احساس تنهائي ميكردم كه به مردي كه درخواست آموزش شنا ازم كرده بود يك ونيم ساعت تمام درس دادم تا ياد يار نيفتم !!! ...واقعا عشق شوري در نهاد من نهاد... □ نوشته شده در ساعت 10:02 AM توسط baakereh Tuesday, September 24, 2002
● 1- سال به سال دريغ از پارسال
........................................................................................معاونت راهنمائي و رانندگي تهران اعلام نمود : ” ترافيك مهرماه امسال به نسبت پارسال كمتر است.“ و در ادامه نيز دليل آنرا افزايش جريمه هاي تخلفات رانندگي عنوان نمود !!! با توجه به اينكه عمده دليل ترافيك تهران، عدم تناسب ظرفيت بزرگراها و خيابونها با تعداد ماشينها و طراحي غلط معابر هستش و بعضي وقتها ماشينهاي تك راننده و ساعات بخصوص ازدحام ملت تو خيابونها بخاطر رسيدن به سر كار، لذا پيدا كنيد پرتقال فروش را ...!!! البته از آنجائيكه هيچ جريمه اي براي تخلفاتي كه موجب ترافيك ميشوند وجود نداره، مثل عدم رعايت فاصله ( كه منجر به تصادفات ميشه و دنبالش راهبندون)، و يا خرابي ماشين و رانندگي با سرعت پائين و اشغال خطوط سبقت و ...لذا همچنان يا بايد به دنبال پرتقال فروش بگرديم و يا اينكه به حرفهاي معاونت فخيمه راهنمائي و رانندگي شك كنيم كه واقعا ترافيك امسال سبكتر از پارساله؟ سال به سال دريغ از پارسال... 2- نه فقط حرفي از آهن مانده است... اگه هنوز تنتون واسه ارائه تئوريهاي بي فرجام سياسي ميخاره، به اينجا سر بزنين تا ببينيد كه چه جوري كار ” عليرضا عصار“ رو كليپش كرده اند...فكر كنم الان اگه خودش اينو ببينه از گه خوردنش پشيمون ميشه. □ نوشته شده در ساعت 11:43 AM توسط baakereh Monday, September 23, 2002
● از فردا ديگه حتما ...
........................................................................................تا حالا هزار دفعه تصميم گرفته ام كه شروع به انجام دادن انواع و اقسام كارهاي خوب و مفيد از يه تاريخ بخصوص بكنم اما اون تاريخ اومده و گذشته و من هنوزم كه هنوزه قراره مثلا فلان كتاب رو بخونم يا فلان ورزش رو بكنم يا فلان تحقيق رو تموم كنم...!!! اكثر اين تاريخها هم، روز اول يه ماه جديد يا يه سال جديد بوده اما نصف عمرم رفته و هنوز اندر خم يه كوچه ام. نميدونم دليلش كون گشادي خودم هست يا كمبود وقت و يا فراهم نشدن شرايط انجام كار و يا هزاران اما و اگر ديگه، ولي هر چه هست از فردا ديگه حتما درستش ميكنم !!! □ نوشته شده در ساعت 12:07 PM توسط baakereh Sunday, September 22, 2002
● تو را عاشقتم !!!
........................................................................................جاي تك تكتون خالي بود وقتي از جلوي ايست بازرسي ها با قيافه حق به جانب رد ميشدم... جاتون خالي بود وقتي اولين جرعه رو سر كشيدم و سوختم... قسمت همتون بشه يه رقص به ياد ماندني با يارتون... قسمت هيچ كدومتون نشه سردرد خماري صبحش و غرغرهاي رئيس بابت تاخير ... □ نوشته شده در ساعت 11:44 AM توسط baakereh Friday, September 20, 2002
● همين امشب فقط !!!
يادم باشه آخرين كاري كه ميخوام بكنم مرتب كردن موهام باشه، هر دفعه كه اين كراوات لعنتي رو مي بندم همه چي بهم ميريزه، ولي عجب گره خوشگلي زدم، بابام يه همكاري داشت كه متخصص گره كراوات بود، از مربع گرفته تا مثلث و ذوزنقه و به هر اندازه اي كه ميخواستي درشت و كوچيك ميزد... از بس كراوات نمي زنم همه چيش يادم رفته، ولي وقتي مي زنم به نظرم ديگه يقه باز پيرهنم با دهن كجي تو آينه بهم نمي خنده... گل بگيرم؟ چه فايده اگه بگيرم...اونجا خيلي شلوغه كسي نمي فهمه مال منه... ادكلن بزنم ؟ نه بابا به چه دردي ميخوره وقتي همه اونجا ميزنن !!! خوب شد اسكاتلندي نشدم وگرنه ريش بلند ميذاشتم كه كراوات هم نزنم !!! ولي نه، هم گل ميخرم و هم ادكلن ميزنم...يه چيز ديگه هم ميزنم...تيپ هم ميزنم !!! يادم باشه فندك Zippo رو وردارم، تا چند بار مثل اين نديد بديد ها سيگارم رو با اون روشن كنم...نه بابا همون كبريت بهتره... چند تا قرص نعنا هم بندازم تو جيبم واسه احتياط ...خصوصا وقتي دارم برميگردم...چون با يار هم برميگردم. پشت ماشين عروس هم تا بتونم با يار جيغ و داد ميكنم و امشب همتون رو از خواب بيدار مي كنم !!! اينقدر بوق ميزنم كه همتون تو خونه هاتون بهم فحش بدين، اينقدر ميخورم كه الكل از چشام بزنه بيرون !!! فقط همين امشب ... □ نوشته شده در ساعت 7:51 AM توسط baakereh
● احسان كيانفر: آب در آغوش سيل احساس آرامش نميكنه.
........................................................................................به اين جوان احترام بگذاريد، مرد بزرگي خواهد شد...مطالب 16 و 18 سپتامبرش را با دقت بخوانيد، به آرشيوش هم سر بزنيد.اولش فكر ميكردم كه فقط جواني خوش فكر هست كه خوش مي نگارد، اما الان فكر ميكنم كه خوش هم مي نالد. حسنش را گفتم عيبش هم بگويم، اگر اندكي از براي ديگران بودنش كم نمايد، بي ترديد در جائي از دنيا نامش را خواهند نوشت. □ نوشته شده در ساعت 12:11 AM توسط baakereh Wednesday, September 18, 2002
● كتاب منتخب وبلاگها
چند وقتي ميشه كه چند نفر از بچه هاي با همت شهر وبلاگها ( كارپه ديم، عرائض، عصيان، روي جاده نمناك، غريب آشنا و عاليجنابان كرم ) تصميم گرفته اند كه مجموعه اي تحت عنوان "كتاب منتخب وبلاگها" چاپ و منتشر كنند كه در همين راستا اقدام به جمع آوري مطالب از طريق Email نموده اند، حالا خدا ميدونه كه چطوري ميتونن از پيچ و خم انتشار كتاب توي ايران و بامبول بازيهاي رايج بگذرند و اين مطالب وبلاگها رو بدون سانسور رد كنند، اما در هر صورت دورادور جا داره از همشون قدرداني كنيم كه بدون هيچ گونه چشمداشت مادي حاضر به انجام اينكار شده اند، هر چند كه ممكن هم هست كه بعدش پول بخوان ولي تا حالا كه صحبتي از پول نشده ... من هم به توصيه يكي از خواص، دو سه نوشته اي از خودم رو به گردآورندگان اين كتاب فرستادم تا اگه تونستن از ارشاد مجوز بگيرند، نوشته هامو با همون اسم باكره چاپ كنند. اما اگر خودتون رو(!) نويسنده قابلي(؟!) ميدونين و وب لاگتون Sponser داره و كلاً بچه معروف وبلاگستان هستين و وقتش رسيده كه از وبلاگ نويسي استفاده تجاري بكنين، من قوياً به شما پيشنهاد مي كنم كه بابت هر كلمه اي كه براي اين كتاب مي فرستيد، درخواست 100 تومن وجه رايج مملكت كنيد تا خداي ناكرده نوشته هايتان مورد سرقت ادبي قرار نگيره !!! و توي اين بلبشور، Copy Right شما محفوظ بمونه !!! □ نوشته شده در ساعت 10:15 PM توسط baakereh
● تحقير
........................................................................................اون اوايل كارم توي اين شركت، همكاري داشتم كه با هم خيلي گرم گرفته بوديم و چون هردويمان اعضاي جديد شركت بوديم و كسي هم مارو تحويل نمي گرفت!!!، يه حس مشتركي بين ما دوتا بوجود اومده بود و خيلي اوقات يا من ميرفتم پيش او و يا اون چتربازيش گل ميكرد و يه سري به ما ميزد. اما بعد از مدتي متوجه شدم كه اين آدم چند تا خصلت ناسازگار با خلق و خوي من داره كه اصلا براي من قابل تحمل نيست. اوليش اين بود كه خيلي سعي در متشخص جلوه دادن خودش از طريق تحقير شخصيت ديگران ميكرد، به نحوي كه از محله اي كه خونشون بود گرفته تا كارخانه سازنده شورت توي پاش، تعريف و تمجيد ميكرد و در مورد مال بقيه دائما پيف پيف ميكرد. يه اخلاق بد ديگه اي هم داشت اين بود كه خيلي راحت نقاط ضعف آدمها رو دستاويز مسخره كردن ميكرد و القاب گوناگوني از جمله جواد(جوات) و بي كلاس بهشون نسبت ميداد. متاسفانه يا خوشبختانه من به كلمه هاي اين چنيني خيلي حساسم و چون اين دو كلمه رو بيشتر نتيجه قضاوت در مورد ظاهر افراد ميدونم، بيشتر لجم ميگيره كه چگونه اين رفيق ما به خودش اجازه ميده كه طرف رو جوات خطاب كنه، در حاليكه از درون و باطن طرف خبري نداره و صرفا كلمه رو جهت تحقير طرف بكار ميبره. از طرفي اداي اين دو كلمه، هميشه برايم يك فرهنگ مصرفگرايِ مفتخورِ زبان دراز رو تداعي ميكرد كه بي غمي زده زير شكمشون و به خودشون حق ميدن كه از آدمها گرفته تا سياست و تجارت و چيزهاي ديگه اظهار نظر كنند و خروار خروار تئوري صادر كنند اما حتي حاضر نباشن براي ديدن گوشه اي از درد و رنج اين مردم دست كمكي دراز كنند و سري به جنوب شهر بزنند . و چون ميدونن كه فضائي كه فقر و بي فرهنگي در اون موج ميزنه خيلي دل آزار هستش و براي همين با ناميدن افراد اين فضا با عناوين بي كلاس و جواد(جوات) كار خودشون رو توجيه كنند و همچنان به جدا بودن تافته شان از بقيه پافشاري مي كنند. البته منكر اين هم نيستم كه بعض افراد وجود دارند كه بواسطه تازه به دوران رسيدنشان، آداب معاشرت و طرز لباس پوشيدن جنتلمن مآبانه !!! رو بلد نيستند و رنگ بنفش رو كنار پيرهن زرد قناري مي پوشن ولي اين هم دليل نميشه كه در نهايت صراحت جواد بودن يا بي كلاس بودنشون رو دستاويز قرار بديم و مستقيما تو روشون اين كلمه ها رو عنوان كنيم. من بعنوان يك جوان دوست دارم كه به چيزهائي كه به نظرم خارج از قواعد مرسوم هستش بخندم اما به خودم هيچ وقت اجازه نميدهم كه خنده ام را طرفم ببيند تا در انجمني خجل و شرمنده تمسخر و گستاخي من گردد . همين دو خصلت باعث شد كه رابطه ام رو با ايشون به حداقل برسونم و دوباره يكي ديگه از درسهاي زندگيمو با خودم مرور كنم كه : به ظاهر افراد اعتماد نكن، در مورد ظاهر افراد قضاوت نكن □ نوشته شده در ساعت 5:29 AM توسط baakereh Monday, September 16, 2002
● به گدائي به درِ خانه شاه آمده ايم...
........................................................................................خدايا آخه من با اين چندرغاز حقوق كارمندي چطوري زن بيارم تو خونه؟ نه پولِ عروسي دارم و نه دلِ بي خيالِ يار شدن... اونم مني كه همه رو ارشاد مي كنم كه بدون پول كافي زن نستونين، وگرنه حكم بدبختيتون رو امضا ميكنين. خدايا يه 10 ميليوني حواله كن بياد تا كارهاي عروسي رو رتق و فتق كنم، اگه هم نداري پنج ميليون بده فعلا، پنج تا ديگه هم بدهكار!!! خدايا باباي پولدار كه واسمون خلق نكردي، كه بفرستدمون ولايت غرب، تا پول پله اي بهم بزنيم و برگرديم يه دختر طناز از تهران بستونيم...، تازشم اون پدري رو هم كه داده بودي ازمون گرفتي كه...خدايش رحمت كناد كه اگر بود مرا تكيه گاهي بود... شغل نون و آب داري هم قسمتمون نكردي كه يك شبه نرخ ارز بره بالا تا ما هم پولدار بشيم. فاميل وزير وكيلمون هم نكردي كه از قِبَل آقايون، طفيلي وار به نوائي برسيم و آقازاده شيم. مادربزرگ خر ثروت هم واسمون نذاشتي كه ميراثي ازش به ما برسه. عرضه دزدي هم كه به ما ندادي تا از ديوار مردم بريم بالا. كارمون رو هم يه جائي نذاشتي كه رشوه بگيريم و كار چاق كنيم. بي غيرتمون هم نيافريدي كه جاكشي كنيم تا خرج زندگي رو در بياريم. بد ذات هم نيستيم بخدا كه دست بچه هاي مردم بنگ و حشيش بذاريم و سيگاري بچاقيم. زبون باز هم كه نشديم دلالي كنيم و كرور كرور از سادگي مردم جمع كنيم. عوضش يتيم و كارمند و دستپاك و بدشانس و شرافتمندو باغيرتو خوش طينت و خجالتي خلقمون كردي كه همه عالم و آدم واسه اين همه هنرنمائيت به به و چه چه كنند اما دريغ از يه پاپاسي پول سياه كه حروم اين همه زيبائي كنند و دست ما رو بگيرند. همين حالا ببين تو اين نظرخواهي ها چند نفر همه اين محسنات رو تشويق مي كنن و آفرين بر صنع بي بديلت خواهند گفت اما دست ياري از جيب مباركشان بيرون نخواهند كشيد. خدايا داري 10 تا نداري 5 تا بده بياد فعلا باقيش رو فردا بده ...!!! □ نوشته شده در ساعت 9:24 AM توسط baakereh Sunday, September 15, 2002
● حذر كن ز زخم درونهاي ريش
........................................................................................كه زخم درون عاقبت سَركند امروز دوباره شاهد يك صحنه تاسف بار توخيابون بودم، يكي از مرسدسهاي جديد جلوي دو تا نوجوون رو گرفته بود و وادارشون كرده بود كه جلوي همه بشين پاشو برند و كلاغ پَر كنند !!! حالا خدا ميدونه گناهشون چي بوده و چه ناهنجاري اي رو مرتكب شده بودند كه اين چنين تنبيه مي شدند. بعد از تموم شدن بشين پاشوها، يكي از همون مرسدسي ها شروع كرد با مشت توي سينه يكي از اين نوجوونها گذاشتن...پسره هم سينه سپر وايستاده بود و با بغض، مشتها رو تحمل ميكرد. مرسدسي پس از چند تا مشت محكم با پوزخندي كه رو لباش بود گفت: ” پسر چقدر اين سينه ات سفته “ ، پسره هم كه انگار منتظر اين سوال بود تا تمام مردونگيش رو ـ هرچند بدون رد و بدل كردن مشتهاش ـ نشون بده ، گفت: ”آره، چون واسه همچين روزي هست كه ميرم كلاس كونگ فو...“ □ نوشته شده در ساعت 10:07 AM توسط baakereh Friday, September 13, 2002
● ببينيد اين جمله چقدر قشنگه:
........................................................................................Since I met you baby,I am happy as a man could be فكر كنم توي يكي از آهنگهاي B.B.King شنيده ام...شايد كمتر جمله اي با اين ظرافت بتونه خوشحالي از مرد بودن يك مرد را بيان كنه و عامل اين شادي رو هم ديدار يك معشوقه بدونه... اين جمله به نظر من يعني همه عشق، لذت بردن از جنسيت خود بخاطر وجود يك جنسيت ديگر و نه لذت بردن از جنسيت ديگر بخاطر جنسيت خود، يعني نه خودخواهي، نه هوس، نه خودكامگي و نه هر چيزي كه شامل منيّت باشه... عشق به واژه هاي زيباي توي رختخواب نيست، به زيبائي ظاهري و آرايش برون نيست... به روزگار عافيت صحبت از عشق كردن همان و صف عشّاق همان... با لغتها هم بيهوده خود را گول نزنيم، عشق، دوست داشتن، علاقه، محبت ....همه و همه يك چيز هست...آن خدابيامرزي هم كه گفت: ” دوست داشتن برتر از عشق“ به اين نيت نگفت كه مهار بر احساساتت بزني و دل را بيرون نريزي...به اين نيت نگفت كه دوست داشتن چيز ديگريست و عشق چيز ديگر...گفت كه بدوني، تپشي كه قلبت را ميكَند همانيست كه تو نميتواني آرامَش كني و كسي ديگر بايد به آن آرامِش دهد...حالا هر چي دلت ميخواهد اسمش را بگذار...دوست داشتن ، عشق و يا هر واژه ديگه... □ نوشته شده در ساعت 11:38 AM توسط baakereh Wednesday, September 11, 2002
● تفاخر
........................................................................................من توي مجتمعي زندگي مي كنم كه 16 تا آپارتمان داره و يكي از اين آپارتمانها هم متعلق به دو برادر به اسم افشين و شهاب هستش كه هر دو فارغ التحصيل رشته دامپزشكي از دانشگاه آزاد هستند و توي همين آپارتمان با هم زندگي مي كنند. مدتهاست كه شهاب ازدواج كرده و هردويشان براي كار به جنوب رفته اند و معمولا كسي توي اين آپارتمان حضور نداره، مگر اينكه يكيشون يه سري اينجا بزنه و پول آب و برقي پرداخت بكنه... حدود ده روز قبل وقتي وارد مجتمع شدم، ديدم كه روي بورد اعلانات دو تا مجله دامپزشكي بصورت مجزا براي اين دو برادر ارسال شده و سرايدارمون اين دو مجله رو روي بورد نصب كرده تا اين دو برادر با ديدن مجله ها اقدام به برداشتنشون كنند. روي هر مجله هم نام گيرنده با تيتر بزرگ تايپ شده: دكتر شهاب س... دكتر افشين س... اين رو هم بگم كه بقدري جاي بورد مجتمع تابلو هستش كه حتي غريبه ها هم توجهشون به مطالب و چيزهائي كه روي اون نصب مي شه، جلب ميشه و عكس العمل نشون ميدن... از طرفي هم ميدونستم كه شهاب مدتي هست كه تهران هستش و با خانمش توي همين آپارتمان بسر ميبرند. اما جونم براتون بگه كه تازه بعد از يكهفته از نصب اين مجلات روي بورد، آقاي دكتر شهاب س...مجله مربوط به خوشون رو برداشتند و همچنان مجله برادرشون رو كه كلمه ”دكترش“ به وضوح چشمارو خيره مي كرد دست نخورده گذاشتند سر جاش بمونه تا مردم با ديدن واژه ”دكتر“ جلوي اسم آقايون فيض ببرند!!! و از مرتبه و منزلت دكتراي ايشان مستفيذ گردند، اين رو هم بگم كه اين اولين بارشون نيست كه اين كارو مي كنند وگرنه اينقدر هم پشت كسي غيبت نمي كنم !!! يه همسايه ديگه هم داشتم كه وقتيكه موبايل تازه تو دست و بال مردم پيدا ميشد و چيز گرون و لوكسي بود، تا مدتها فيش تلفن موبايلش رو ميذاشت روي بورد بمونه تا همگان پي به تشخص ايشان بواسطه موبايلشون ببرند و بعدها كه موبايل زياد شد و از اون حالت اشرافيش خارج شد، ديگه بي خيال تفاخر از اين نوع شد و بلافاصله اقدام به ورداشتن فيشهاش نهايت سر يك روز ميكرد. جان كلام اينكه ميدانم كه كار بدي مي كنم وغيبت مي كنم اما بعنوان يك درس در ياد ميسپارم كه هيچ وقت اين چنين احقانه و ساده فخر نفروشم!!! □ نوشته شده در ساعت 10:46 AM توسط baakereh Monday, September 09, 2002
● بهشتي ديگر
از بهشت بر ميگردم، خبري نبود... همخوابگي با مهوشان پاداش بندگيم بود. ...وه كه بوي تنت را هيچ حوري اي نميداد. رغبت بوسه هيچيك را نداشتم. فقط رفتم كه خدا بدهكارم نباشد... . .. ... ياوه گفتم، از بهشت بر نمي گردم، مرا راندند به جرم تكفير. گفتم كه تو بهشت مني... □ نوشته شده در ساعت 10:49 PM توسط baakereh
● منت خداي عزّ و جلّ را
........................................................................................درد بخاطر اينه كه تو قدر عافيت رو بدوني... آخ وقتي دندون درد ميكنه يا از اين سرماخوردگي هاي افتضاح ميخوري، خيلي كيف ميده حال تو رو پرسيدن كه روزگاري دماغت رو اينقدر بالا ميگرفتي كه هيچ كس نميديد. داغ عشق بخاطر اينه كه بي كسي رو بچشي... يادته چه دوراني داشتي؟ چه حال و حولهائي كه نكردي؟ اما الان گوزيدي... بدبختي بخاطر اينه كه توي خوشبختي خيلي چيزها رو فراموش ميكني... تا حالا قلبت اومده تو دهنت؟ ديدي چه مزه اي ميده؟ مزه گُه رو ميده...گُه خوردن ... ميدوني بخاطر چيه؟ ميخواي من بهت بگم؟...مسخره است...من فقط مال خودم رو ميدونم ...تو هم مال خودت رو... پوووووووف ... هيچ تا حالا برگشتي عقب ببيني چه غلطهائي كردي كه الان داره دهنت سرويس ميشه؟ لابد هم اعتقادي به هيچ قضاوت آسماني نداري... من هم نداشتم، اما الان حتما ميخوام كه يك چنين قضاوت آسماني اي باشه تا اشكهاي من بي سبب جاري نشه... □ نوشته شده در ساعت 12:00 PM توسط baakereh Tuesday, September 03, 2002
● مناجات
........................................................................................خدايا همه پسرها و دخترهاي ايراني شكرگذار تو هستند كه صاحب اينترنتشون كردي تا با هم چت كنند ...!!! خداوكيلي باعث شدي هم وقت بيشتري صرفه جوئي بشه و هم ديگه پسرها با اتول زدنشون خيابون رو بند نيارند و دخترها هم كنار خيابون پرسه نزنن . تازه شم واسه كافي نتيها و ISP ها و شركت مخابرات ، نوني در بياد و كاسبي كنند... اما خدايا اين دو تا كاري رو هم كه ميگم مرحمت كني انجام بدي ديگر ملالي نخواهد بود، اول اينكه آداب مچاترت را بر همگان بياموز تا فحاشي نكنند. دوم هم اينكه نذار چشم و گوش بسته با هم قرار ملاقات بذارند و قبل ازقرار، يه عكسي، پيكچري، وب كمي، ...يا لااقل توصيفي از ظاهر و قد و هيكلشون رد و بدل بشه بعد سراغ Date برن. خدايا خودت كه ميدوني ما همه فقط ادعاي اخلاق و انسانيت و تفاهم رو داريم، اما هميشه حواسمون به قد و هيكل و كون و كپل طرف هست و عقلمون تو چشممونه و تيپ و ماشين و موبايل طرف را ديد مي زنيم.( با هم كه تعارف نداريم كه، داريم؟؟؟) پس يه كاري نكن كه يكي از جوانان ما از روي غفلت، پشت اين پنجره ياهوووو مسنجر، ادعاي اخلاق و انسانيت و تفاهم بكنه اما با ديدن طرف جا بزنه و بي خيال بشه... جان كلام جوانان ما را تو رو دربايستي نذار گير كنن. زنده باشي خداجون. □ نوشته شده در ساعت 8:46 AM توسط baakereh
|